مسارلغتنامه دهخدامسار. [ م َ سارر ] (ع اِ) ج ِ مَسَرّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). شادیها. مسرتها : این قصه به سمع اعلای شاه أسمعه اﷲ المسار از بهر آن گذرانیدم تا... (سندبادنامه ص 202). از حضرت چنگیزخان یرلیغی رسید مضمون آن موجبات
مسارلغتنامه دهخدامسار. [ م ُ سارر ] (ع ص ) نعت فاعلی از مسارة. رازگوینده . (ناظم الاطباء). رجوع به مسارة شود.
مساردیکشنری عربی به فارسیرد پا , اثر , خط اهن , جاده , راه , نشان , مسابقه دويدن , تسلسل , توالي , ردپاراگرفتن , پي کردن , دنبال کردن , خط سير , گذرگاه
میگسار، میگسارفرهنگ مترادف و متضادبادهپیما، بادهگسار، خراباتی، دردیکش، شرابخوار، قدحپیما، قدحنوش، مشروبخوار، میپرست
مئشارلغتنامه دهخدامئشار. [ م ِءْ ] (ع اِ) گرهی که در سر دُم ملخ است . (منتهی الارب )(از ناظم الاطباء). گرهی که چون دو چنگال در سر دم ملخ است و آن دو رامئشاران گویند. (از ذیل اقرب الموارد). || اره . ج ، مآشیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لغتی است در منشار. (از اقرب الموارد). اره . دست اره .
مشارلغتنامه دهخدامشار. [ م َ ] (ع اِ) خانه ٔ زنبور که از وی عسل گیرند. (ناظم الاطباء). خلیة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
مشارلغتنامه دهخدامشار. [ م َ ] (ع مص ) انگبین چیدن از خانه ٔ زنبور عسل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). شور. (ناظم الاطباء). و رجوع به شور و شیار و مشارة شود.
میشارلغتنامه دهخدامیشار. (ع اِ) اره . ج ، مواشیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). دست اره . (دهار). مئشار. (منتهی الارب ، ماده ٔ اش ر). اره . ج ، مواشیر و میاشیر. (مهذب الاسماء). || جزءدندانه دار از پای ملخ . ج ، مواشیر. (ناظم الاطباء).
مساریلغتنامه دهخدامساری . [ م ُ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). مستری . و رجوع به مستری شود.
مساراتلغتنامه دهخدامسارات . [م ُ سارْ را ] (ع اِ) ج ِ مُسارّة. راز گفتن . در گوشی گفتن : به قاضی سرخس که خویش او بود مسارات می فرستاد. (جهانگشای جوینی ). رجوع به مسارة شود.
مساربلغتنامه دهخدامسارب . [ م َ رِ ] (ع اِ)ج ِ مَسْربة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربة شود. || در عبارت ذیل از ترجمه ٔ تاریخ یمینی (ص 256) می نماید که همانند جمع سَرَب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است
مسارحلغتنامه دهخدامسارح . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِسرح . (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود. || ج ِ مَسرح . (دهار) (منتهی الارب ). چراگاهها. رجوع به مسرح شود : که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir="ltr
مساریلغتنامه دهخدامساری . [ م ُ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. (اقرب الموارد). مستری . و رجوع به مستری شود.
مساراتلغتنامه دهخدامسارات . [م ُ سارْ را ] (ع اِ) ج ِ مُسارّة. راز گفتن . در گوشی گفتن : به قاضی سرخس که خویش او بود مسارات می فرستاد. (جهانگشای جوینی ). رجوع به مسارة شود.
مساربلغتنامه دهخدامسارب . [ م َ رِ ] (ع اِ)ج ِ مَسْربة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربة شود. || در عبارت ذیل از ترجمه ٔ تاریخ یمینی (ص 256) می نماید که همانند جمع سَرَب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است
مسارحلغتنامه دهخدامسارح . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِسرح . (اقرب الموارد). رجوع به مسرح شود. || ج ِ مَسرح . (دهار) (منتهی الارب ). چراگاهها. رجوع به مسرح شود : که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطارامطار این علوم سیراب میگردد. (تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir="ltr
چشمسارلغتنامه دهخداچشمسار. [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چشمه سار. جائی که چشمه ٔ آب بسیار دارد. || سرچشمه . (ناظم الاطباء).
سمسارلغتنامه دهخداسمسار. [ س ِ ] (ع اِ) دلال و در عرف ، آنکه اجناس مختلفه مردم فروشد. (غیاث ). دلال که در میان بائع و مشتری سودا راست کند وفارسیان به معنی شخصی که چیزهای مختلف مردم فروشد، چون : سپر و شمشیر و زین و لگام و غیر آن استعمال نمایند. ج ، سماسرة. (آنندراج ). میانجی میان بایع و مشتری .
شرمسارلغتنامه دهخداشرمسار. [ ش َ ] (ص مرکب ) شرمنده و منفعل و خجل . (ناظم الاطباء). سرافکنده . آزرمگین . شرمگین . خجلان . (یادداشت مؤلف ). شرم زده . شرمنده . شرمگین . (آنندراج ). شرمنده . (شرفنامه ٔ منیری ) : شکر و سیم پیش همت اواز من و شعر شرمسارتر است . <p
شومسارلغتنامه دهخداشومسار. (ص مرکب ) نامیمون . نامبارک . که اساس آن شوم باشد : چنین رفت آن قصه ٔ شومسارکه گفتیم ای دادگر شهریار.شمسی (یوسف و زلیخا).
زیمسارلغتنامه دهخدازیمسار. (اِخ ) دهی از دهستان تولم است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 177 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).