مزنلغتنامه دهخدامزن . [ م َ ] (ع مص ) مُزون . گذشتن بر اراده ٔ خود و رفتن . || روشن گردیدن روی . || پرکردن خیک را. || ستودن . || فضیلت دادن و در غیبت ستودن کسی را نزد صاحب شوکت
مزنلغتنامه دهخدامزن . [ م َ زَ ] (ع اِ) خوی و روش . و رجوع به مزون برای معانی اول تا سوم شود. حال .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). خوی و عادت و روش و طریقه و حال . (ن
مزنلغتنامه دهخدامزن . [ م ُ ] (ع اِ) ابر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). ج ِ مزنة. (ناظم الاطباء) (دزی ). ابر سپید. (منتهی الارب ) (اقرب الموا
مزن آبادلغتنامه دهخدامزن آباد. [ م َ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آلان بخش سردشت شهرستان مهاباد در 18/5هزارگزی جنوب غربی سردشت و 18هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت و در منطقه کوهست
مِزِنُمگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی کتک میزنم ، دنبالش میگردم ، جستجو میکنم ، سرچ میکنم ، میکشم (افیون و دخانیات یا مشروبات)
مزن آبادلغتنامه دهخدامزن آباد. [ م َ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آلان بخش سردشت شهرستان مهاباد در 18/5هزارگزی جنوب غربی سردشت و 18هزارگزی جنوب راه بیوران به سردشت و در منطقه کوهست
مزنةلغتنامه دهخدامزنة. [ م ُ ن َ ] (ع اِ) باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || ابر سپید و قطعه ای از ابر سپید، اخص من المزن . (منتهی الارب ) (از ا
مزنیلغتنامه دهخدامزنی . [ م ُ ] (ص نسبی ) منسوب به مُزن که قریه ای است در سه فرسخی سمرقند. (از سمعانی ). رجوع به مزن و مزنة شود.