مزعجدیکشنری عربی به فارسیپر دردسر , پرزحمت , مزاحم , سخت , دردسردهنده , مصدع , رنج اور , ناراحت , نامساعد (مانند هوا) , ناخوشايند
مزاجدیکشنری عربی به فارسیحالت , حوصله , حال , سردماغ , خلق , مشرب , وجه , اب دادن (فلز) , درست ساختن , درست خمير کردن , ملا يم کردن , معتدل کردن , ميزان کردن , مخلوط کردن , مزاج , خو ,
مزاجفرهنگ مترادف و متضاد۱. آمیزش، اختلاط ۲. آمیختن، آمیخته شدن ۳. خلق، سرشت، طبع، طبیعت، نهاد ۴. وضعیت سلامتی ۵. طینت، سرشت، خمیره، طبع ۶. وضعیت، حالت ۷. روال، شیوه ۸. خلقوخو، رفتار
مزاجلغتنامه دهخدامزاج . [ م ِ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ). آمیختن چیزی به چیزی . || آمیختن شراب و جز آن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) آمیزش . (السامی ) (زمخشری ) (مهذب الاسم