مزحلغتنامه دهخدامزح . [ م َ ] (ع مص ) مزاح کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). لاغ کردن . ظرافت کردن . خوش طبعی . ممازحة.لعب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) خوش
مُزَحْزِحِهِفرهنگ واژگان قرآندور كننده آن (از زحزح كه به معناي اين است که چيزي را به عجله و پيدرپي به سوي خود بکشي )
مزحافلغتنامه دهخدامزحاف . [ م ِ ] (ع ص ) شتری که عادت آن سپل کشان رفتن باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن شتر که پای همی کشد در رفتن . (مهذب الاسماء).
مزحفلغتنامه دهخدامزحف . [ م َ ح َ ] (ع اِ) جای غیژیدن مار. ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || جای افتادن قطره ٔ باران . ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء).
مزحافلغتنامه دهخدامزحاف . [ م ِ ] (ع ص ) شتری که عادت آن سپل کشان رفتن باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آن شتر که پای همی کشد در رفتن . (مهذب الاسماء).
مزحفلغتنامه دهخدامزحف . [ م َ ح َ ] (ع اِ) جای غیژیدن مار. ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || جای افتادن قطره ٔ باران . ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء).
مزحفلغتنامه دهخدامزحف . [ م ُ ح ِ ] (ع ص ) شتر مانده شده . || رجل ٌ مزحف ؛ صاحب شترمانده . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).