گزستانلغتنامه دهخداگزستان . [گ َ زِ ] (اِ مرکب ) جای روئیدن درخت گز : جزیری که مرزش نبد نیم پی جز از سنگ و خار و گزستان و نی .(گرشاسب نامه ).
لیوکلغتنامه دهخدالیوک . [ لی وَ ] (اِ) پسر امرد ضخیم لک و پک را گویند. (برهان ). پسر ساده . پسر امرد ضخیم که آن را لک و پک گویند. (آنندراج ) : مرزش اندرخورد کیر لیوکی .معاشری (ا
باژخواستنلغتنامه دهخداباژخواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) درخواست باج . تقاضای خراج . مالیات طلبیدن : مرا گفت شو باژ مرزش بخواه وگر دیر مانی بیارم سپاه .فردوسی .
تجاوز کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. تعدی کردن، تعرض کردن، دستاندازی کردن، دستدرازی کردن ۲. حدشکنی کردن، مرزشکنی کردن ۳. اجحاف کردن، تخطی کردن ۴. هتک عصمت کردن، هتک حیثیت کردن
خوردلغتنامه دهخداخورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] (مص مرخم ، اِمص ) خرج . مقابل دخل . نفقه . هزینه . (یادداشت مؤلف ) : برِ او شد آنکس که درویش بودوگر خوردش از کوشش خویش بود. فردوسی .م