مرداریلغتنامه دهخدامرداری . [ م ُ ] (ص نسبی ) منسوب به مردار : اگر از زندگی خود نکردی ذره ای حاصل چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری .عطار.
مرداریلغتنامه دهخدامرداری . [ م ُ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب است به مرداریة، طایفه ای که انتساب ایشان به عیسی ملقب به ابی مونس است . (از الانساب سمعانی ).
مرداریةلغتنامه دهخدامرداریة. [ م ُ ری ی َ ] (اِخ ) نام طایفه ٔ مرداری .رجوع به مرداری و نیز رجوع به الانساب سمعانی شود.
مرواریدفرهنگ انتشارات معین(مُ) [ په . ] (اِ.) گوهری است سفید و درخشان که درون صدف مروارید به وجود می آید و در جواهرسازی مصرف می شود. به رنگ سیاه و زرد نیز یافت می شود و نوع سفید آن مرغوب
مرواریدگویش اصفهانی تکیه ای: murvâri طاری: morvori طامه ای: morvârid طرقی: morvori کشه ای: morvâri نطنزی: morvârid
مرداریةلغتنامه دهخدامرداریة. [ م ُ ری ی َ ] (اِخ ) نام طایفه ٔ مرداری .رجوع به مرداری و نیز رجوع به الانساب سمعانی شود.
طبنلغتنامه دهخداطبن . [ طَ / طِ / طُ ب َ ] (ع اِ) بازیی است مر عربان را که بفارسی سدره نامند، و آن خطوطی است که بر زمین کشند. || مرداری که آنرا در دام کرکس و ددان اندازند برای
نیم کافرلغتنامه دهخدانیم کافر. [ ف ِ ] (ص مرکب ) که به دین ایمان درستی ندارد. که اسلامش تمام و قلبی نیست : با خود گفتم این چنین مرداری نیم کافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف می کند.
آش ولاشفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. [عامیانه] متلاشی؛ ازهمپاشیده.۲. [عامیانه] مرداری که از هم پاشیده و متلاشی شده.۳. زخم و جراحت که پر از چرک شده باشد.۴. مضطرب؛ بسیارناراحت.
اصحاب مردارلغتنامه دهخدااصحاب مردار. [ اَ ب ِ م ُ ] (اِخ ) پیروان عیسی بن صبیح ، مکنی به ابوموسی و ملقب به مردار را مرداریه میخواندند. و مردار در نزد بشربن معتمر تلمذ کرد و آنگاه به زه