مذکیلغتنامه دهخدامذکی . [ م ُ ] (ع ص ) برافروزنده ٔ آتش . (آنندراج ). نعت فاعلی است از اذکاء به معنی برافروختن آتش . رجوع به اذکاء شود. || دیده بان برگمارنده . (آنندراج ). آنکه
مذکیلغتنامه دهخدامذکی . [ م ُ ذَک ْ کی ] (ع ص ) فرس مذکی ؛ اسب دندان همه بیرون آمده . (از مهذب الاسماء). اسبی که از قروح آن یعنی برآمدن همه ٔ دندانهایش ، یک یا دو سال گذشته باشد
مذکیلغتنامه دهخدامذکی . [ م ُذَک ْ کا ] (ع ص ) بسمل . گلو بریده شده . (غیاث اللغات از منتخب اللغة و شرح نصاب ) (آنندراج ). نعت مفعولی است از تذکیه به معنی ذبح کردن . رجوع به تذک
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (اِخ ) یکی از اسماء حضرت محمد (ص ) است . (حبیب السیر چ طهران ص 101).
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کا ] (ع ص ) زکوة (زکات ) داده شده از مال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (غیاث ) : که مال مزکی دارند و جامه ٔ پاک . (گلستان
مزکیلغتنامه دهخدامزکی . [ م ُ زَک ْ کی ] (ع ص ) پاک و پاکیزه کننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زکات دهنده از مال . || ستاینده خود را. || زکات از کسی
مذکیاتلغتنامه دهخدامذکیات . [ م ُ ذَک ْ کی ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُذَکّی است . رجوع به مذکی شود. || ابر بارباربارنده . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). واحد مذاکی است و مذاکی السحاب ؛
مذکینکلغتنامه دهخدامذکینک . [ ] (اِخ ) قریه ای است به خوارزم نزدیک قم کنت و زنکج و قره داش . (یادداشت مؤلف ).
مذکیةلغتنامه دهخدامذکیة. [ م ُ ی َ ] (ع ص ) مؤنث مُذْکی . رجوع به مُذْکی شود. || سحابة مذکیة؛ ابر در پی هم بارنده . (از متن اللغة). ابر باربار بارنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
مذکیاتلغتنامه دهخدامذکیات . [ م ُ ذَک ْ کی ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُذَکّی است . رجوع به مذکی شود. || ابر بارباربارنده . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). واحد مذاکی است و مذاکی السحاب ؛
مذکیةلغتنامه دهخدامذکیة. [ م ُ ی َ ] (ع ص ) مؤنث مُذْکی . رجوع به مُذْکی شود. || سحابة مذکیة؛ ابر در پی هم بارنده . (از متن اللغة). ابر باربار بارنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
مذکینکلغتنامه دهخدامذکینک . [ ] (اِخ ) قریه ای است به خوارزم نزدیک قم کنت و زنکج و قره داش . (یادداشت مؤلف ).
بازبارلغتنامه دهخدابازبار. (نف مرکب ) مخفف بازبارنده . دوباره بارنده : سحابة مذکیه ؛ ابر بازبار. بارنده . (منتهی الارب ). || بازبام . بازبان . قوشچی و کسی که باز نگاه میدارد . (نا