مذکریلغتنامه دهخدامذکری . [ م ُ ذَک ْ ک ِ ] (حامص ) عمل مذکر. واعظی . رجوع به مذکر شود : چون علم شرع که در روزگار قضا... و مذکری نرود. (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین ).
بهاءالدینلغتنامه دهخدابهاءالدین . [ب َ ئُدْ دی ] (اِخ ) محمدالاوشی . مذکری خوش گوی و پیری جوان طبع و فصیحی لطیفه پرداز بود. پیوسته در مخاطبه ٔخود گفتی : ای بهای اوشی تو بهای اوشی و ه
صدرالدینلغتنامه دهخداصدرالدین . [ ص َرُدْ دی ] (اِخ ) شاعریست و عوفی در لباب الالباب آرد: صدرالدین ملک الکلام عمربن محمد الخرمابادی ، مذکری لطیفه گوی بود که جرم خورشید در میدان بیان
ابوالمظفرلغتنامه دهخداابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] (اِخ ) حبال بن احمد ترمذی . جامی در نفحات الانس آرد: ابوالمظفر ترمذی رحمه اﷲ تعالی از طبقه ٔ سادسه است نام وی حبال بن احمد
حاجی بحهلغتنامه دهخداحاجی بحه . [ ](اِخ ) البستی . ملقب به شمس الدین . عوفی در لباب الالباب گوید: الامام الاجل شمس الدین حاجی بحه (؟) البستی ، مذکری مذکور با فضلی موفور نگین ولایت ف
حیدیلغتنامه دهخداحیدی . [ ح َ ی َ دا ] (ع ص ) رفتار متکبر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || حمار حیدی و حَیِّد؛ خر که برجهداز سایه ٔ خود بشادی . هیچ مذکری جز این کلم