مذرعلغتنامه دهخدامذرع . [ م ُ ذَرْ رِ ] (اِخ ) مردی از بنی خفاجةبن عقیل که تنی از بنی عجلان را بکشت و بدان اقرار آورد و او را به قصاص بکشتند و از آن رو او را مذرع لقب کردند. (یا
مذرعلغتنامه دهخدامذرع . [ م ُ ذَرْ رِ ] (ع ص ) بارانی که به اندازه ٔ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب ). || خفه کننده با ذراع . (آنندراج ) (از متن اللغة). نعت فاعلی است
مذرعلغتنامه دهخدامذرع . [ م ِ رَ ] (ع اِ) زق صغیر. (متن اللغة). مشکول . مشکوله . مشکیزه . خیکچه . مشک خرد. (یادداشت مؤلف ). || واحد مذارع است . (از متن اللغة). رجوع به مذارع و
مذرعلغتنامه دهخدامذرع . [ م ُ ذَرْ رَ ] (ع ص ) آن که مادرش اشرف از پدر وی باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه مادرش عرب باشد و پدرش غیر عرب . (از متن اللغة). || اسب سبق
مذرعلغتنامه دهخدامذرع . [ م ُ رِ ] (ع ص ) پیماینده به ذراع . (آنندراج ). کسی که با ذراع اندازه می گیرد. (ناظم الاطباء). نعت است از اذراع : اَذْرَع َ الشی َٔ؛ قَبَضَه بالذراع . (
مزرالغتنامه دهخدامزرا. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان موگوئی بخش آخوره شهرستان فریدن ، در 16هزارگزی غرب آخوره ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 258 تن سکنه است . آبش
مزرعلغتنامه دهخدامزرع . [ م َ رَ ] (ع اِ) مزرعة. مزرعه . کشت زار. کشتمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ج ، مزارع . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نویاد
مزرعلغتنامه دهخدامزرع . [ م َ رَ ] (اِخ ) (مزرعه ) دهی است از دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند، در 37هزارگزی جنوب شرقی مرند و 7هزارگزی راه تبریز به اهر در جلگه ٔ گرمسیر واقع
مذرعةلغتنامه دهخدامذرعة. [ م ُذَرْ رَ ع َ ] (ع ص ) کفتار که در ذراع او خطها باشد.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تأنیث مذرع است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مذرع شود.
مزرعةدیکشنری عربی به فارسیکشتزار , مزرعه , زمين مزروعي , پرورشگاه حيوانات اهلي , اجاره دادن به (با) , کاشتن زراعت کردن در , کشت و زرع , مزرعه يا مرتع احشام , دامداري کردن , در مرتع پرورش
مذرعةلغتنامه دهخدامذرعة. [ م ُذَرْ رَ ع َ ] (ع ص ) کفتار که در ذراع او خطها باشد.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تأنیث مذرع است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مذرع شود.
خیکچهلغتنامه دهخداخیکچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِمصغر) مصغر خیک یعنی مشک کوچک . (ناظم الاطباء). خیک خرد. ذراع . مذرع . مشکولی . (یادداشت مؤلف ). || غده ٔ زهردار در دهان مار. (یادداشت
اذرعفافلغتنامه دهخدااذرعفاف . [ اِ رِ ] (ع مص ) بگذشتن . رفتن . اذرعفاف ابل ؛ بطور خود رفتن شتر. || (یا) بشتاب رفتن شتر. || حریص کردن برای کارزار. اذرعفت الابل ؛ مضت علی وجوهها لغة
رشلغتنامه دهخدارش . [ رَ ] (اِ) بازو، یعنی از سر دوش تا آرنج . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ). بازو. (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ خطی )