مذبذبلغتنامه دهخدامذبذب . [ م ُ ذَ ذَ / ذِ ] (ع ص ) رجل مذبذب ؛ مرد دودله . (منتهی الارب ). متردد بین امرین . (اقرب الموارد) (متن اللغة).یا آنکه بین اختیار صحبت دو تن متردد باشد
مظبظبلغتنامه دهخدامظبظب . [ م ُ ظَ ظَ ] (ع ص ) گرفتار تب . (ناظم الاطباء). تب زده گردیده . (از منتهی الارب ) (از محیطالمحیط).
مُّذَبْذَبِينَفرهنگ واژگان قرآنمتحیروسرگردانان (مذبذب بودن هر چيزي به معناي آمد و شد کردن آن بين دو طرف است بدون اينکه آن چيز تعلق و وابستگي به يکي از آن دو طرف داشته باشد . و اين خود صفت منا
متذبذبلغتنامه دهخدامتذبذب . [ م ُ ت َ ذَ ذِ ] (ع ص ) جنبنده . (آنندراج ). نهاده بحرکت . (ناظم الاطباء). و رجوع به تذبذب شود.
مذببلغتنامه دهخدامذبب . [ م ُ ذَب ْ ب ِ ] (ع ص ) شتابان . (منتهی الارب ). مسرع . (اقرب الموارد): راکب مذبب ؛ سوار شتابنده ٔ تنها. (منتهی الارب ). راکب منفرد شتاب . (از اقرب المو
مذبوبلغتنامه دهخدامذبوب . [ م َ ] (ع ص ) دیوانه . (منتهی الارب ). مجنون . (اقرب الموارد). || بعیر مذبوب ؛ شتر مگس مکیده . (از منتهی الارب ). اشتری مگس گرفته . (مهذب الاسماء). الذ
مُّذَبْذَبِينَفرهنگ واژگان قرآنمتحیروسرگردانان (مذبذب بودن هر چيزي به معناي آمد و شد کردن آن بين دو طرف است بدون اينکه آن چيز تعلق و وابستگي به يکي از آن دو طرف داشته باشد . و اين خود صفت منا
زردگوشلغتنامه دهخدازردگوش . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم منافق و مذبذبین باشد. (برهان ) (آنندراج ). کنایه از منافق باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). منافق . مذبذب . بدخواه .