مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ خ َل ل ] (ع ص ) (اصطلاح دیوان سپاه ) آن سپاهی است که نامش از دیوان حذف شده و دوباره ثبت نشده است . (مفاتیح العلوم چ بنیاد فرهنگ ص 66).
مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ ](ع اِ) (اصطلاح علم الحیل ) تخته ٔ گرد یا هشت گوشه ای است که به وسیله ٔ آن اجسام سنگین را به حرکت درمی آورند. شیوه ٔ کار چنین است که زیر جسم سنگینی را که بایدجابجا شود، حفر می کنند و سر مخل را در آن گودال می گذارند، آنگاه سر دیگر را محکم گرفته و جسم سنگین را بلند
مخللغتنامه دهخدامخل . [ م ُ خ ِل ل ] (ع ص ) خلل اندازنده . (آنندراج ).فاسدکننده . ویران کننده . (ناظم الاطباء). اخلال کننده . اطناب ممل چنانکه ایجاز مخل نه از فصاحت باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به اخلال شود. || اضطراب کننده . آشوب کننده . اعتراض کننده و فتنه انگیزاننده . (ناظم الا
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م َ ] (ع ص ) (از «خ ی ل ») مرد خال ناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).روی باخال . (دهار). مرد خال ناک که در بدن وی خال بسیار باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخول شود. || ابر که آن را بارنده پندارند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ بع
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ ] (ع ص ) ابر که آماده ٔ باریدن شود. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ابری که آن را بارنده پندارند. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و مخیلة شود. || (از «خ ول ») سزاوار خیر و نیکوئی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سزاوارو شا
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع اِ) جامه ای که در آن نقش جانور باشد. (از فرهنگ لغات مشکل دیوان البسه ٔ نظام قاری ) : خشیشی و ابیاری او را وزیرحرم نرمدست مخیل مشیر. نظام قاری (دیوان البسه ٔ چ استانبول ص <span class="hl" dir="l
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی َ ] (ع ص ) پنداشته شده و خیال کرده شده . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (از محیط المحیط). فلان یذهب علی المخیل ؛ ای علی غرر من غیر یقین . (تاج العروس ) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || ثوب مخیل ؛ جامه ٔ پاسبان . (مهذب الاسماء).
مخیللغتنامه دهخدامخیل . [ م ُ خ َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه می پندارد و خیال می کند و شک می کند و اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آنکه تفرس می نماید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آنکه می گذارد خیال را در نزدیکی بچه شتر، تا گرگ از آن ب
مخلبسلغتنامه دهخدامخلبس . [ م ُ خ َ ب ِ ] (ع ص ) دل برنده و مفتون گرداننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه دل می برد و مفتون می کند. (ناظم الاطباء).
مخلجلغتنامه دهخدامخلج . [ م َ ل َ ] (اِ) نام گیاهی است که چون چاروا خورد مست شود. (برهان ) (آنندراج ). یک نوع گیاهی است که چون چارپایان خورند مست شوند. (ناظم الاطباء).
مخلخللغتنامه دهخدامخلخل . [ م ُ خ َ خ َ ] (ع اِ) جای خلخال از ساق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). جای خلخال از ساق و اشتالنگ . (ناظم الاطباء) : ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه ). || شخصی که بگیرد گوشتی که بر استخوان با
مخلدلغتنامه دهخدامخلد. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) همیشه . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جاوید وجاویدان و دائم و همیشه . (ناظم الاطباء) : وقت بهار است و وقت ورد موردگیتی آراسته چو خلد مخلد. منوچهری .پس گفت ی
مخلالغتنامه دهخدامخلا. [ م ُ خ َل ْ لا ] (اِ) طعامی است ، و آن چنان باشد که چند عدد بادنجان بزرگ را پخته با یک من گوشت بریان کرده ٔ فربه با ساطور نرم سازند و چند عدد لیمو را بریده در آن بفشارند و در نان های یوخه ٔ آب زده پیچند و بخورند. (برهان ) (آنندراج ). یک نوع طعامی که از بادنجان پخته و گ
مخلبسلغتنامه دهخدامخلبس . [ م ُ خ َ ب ِ ] (ع ص ) دل برنده و مفتون گرداننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه دل می برد و مفتون می کند. (ناظم الاطباء).
مخلجلغتنامه دهخدامخلج . [ م َ ل َ ] (اِ) نام گیاهی است که چون چاروا خورد مست شود. (برهان ) (آنندراج ). یک نوع گیاهی است که چون چارپایان خورند مست شوند. (ناظم الاطباء).
مخلخللغتنامه دهخدامخلخل . [ م ُ خ َ خ َ ] (ع اِ) جای خلخال از ساق . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). جای خلخال از ساق و اشتالنگ . (ناظم الاطباء) : ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه ). || شخصی که بگیرد گوشتی که بر استخوان با
مخلدلغتنامه دهخدامخلد. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) همیشه . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جاوید وجاویدان و دائم و همیشه . (ناظم الاطباء) : وقت بهار است و وقت ورد موردگیتی آراسته چو خلد مخلد. منوچهری .پس گفت ی
مخلالغتنامه دهخدامخلا. [ م ُ خ َل ْ لا ] (اِ) طعامی است ، و آن چنان باشد که چند عدد بادنجان بزرگ را پخته با یک من گوشت بریان کرده ٔ فربه با ساطور نرم سازند و چند عدد لیمو را بریده در آن بفشارند و در نان های یوخه ٔ آب زده پیچند و بخورند. (برهان ) (آنندراج ). یک نوع طعامی که از بادنجان پخته و گ
گاومخللغتنامه دهخداگاومخل . [ م َ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 9000گزی شمال باختر جوی زر و 1000 گزی شوسه ٔ شاه آباد به ایلام . دشت ، سردسیر، دارای 300</span
ایجاز مخلواژهنامه آزاد این واژه را در اصطلاح حقوقی میتوان چنین معنی کرد: ایجاز مُخِل حالتی است که خلاصه گویی بیش از حد یا گزیده گویی بیش از اندازه، باعث ایجاد اختلال در رسیدن به مقصود فرد، در جریان امر رسیدگی، شود.