مخسفلغتنامه دهخدامخسف . [ م ُ خ َس ْ س َ ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شیر بیشه . (ناظم الاطباء).
مخسفلغتنامه دهخدامخسف . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) کور چشم . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چشم کور. (ناظم الاطباء). || کسی که خسیف یابد چاه را و خسیف چاه بسیارآب است د
مخيفدیکشنری عربی به فارسیمور مور کننده , وحشت زده , غير عادي , وحشتناک , بد , وهم اور , ترساننده , گرفته , مکدر , ترسناک , مهيب , ترسان
درلغتنامه دهخدادر. [ دَ ] (حرف اضافه ) ظرفیت را رساند خواه ظرفیت مکانی و خواه زمانی ، و آن یا حسی و واقعی است و یا فرضی و عقلی . کلمه ٔ ارتباطست به معنی درون ، میان ، در میان
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص
آذرگشسبلغتنامه دهخداآذرگشسب . [ ذَ گ ُ ش َ ] (اِخ ) مخفف آذرگشنسب ، یکی از سه آتش مقدس حافظ جهان . || نام آتشکده ٔ گشتاسب است که در بلخ بوده ، گنجهای گشتاسب نیز در آنجا بود، اسکندر
گوارلغتنامه دهخداگوار. [ گ ُ ] (نف ) مخفف گوارا است که نقیض گلوگیر باشد، و آن هر چیز بود از خوردنی و آشامیدنی که در حلق به آسانی رود و زود هضم شود. (برهان ). هر چیز خوش ذائقه و
زادسرولغتنامه دهخدازادسرو. [ س َرْوْ ] (اِ مرکب ) مخفف آزادسرو است که سرو آزاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) : یکی مرد شد چون یکی زادسروبرش کوه سیم ومیانش چو غرو. فردوسی .هر یکی ب