مخذوللغتنامه دهخدامخذول . [ م َ ] (ع ص ) خوارکرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). خوار شده و ذلیل و منکوب . (ناظم الاطباء) : شغل این مخذول کفایت کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). به زودی بروم تا آن مخذول برانداخته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب
مخذولفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - بی بهره ، خوار شده . 2 - کسی که از یاری کردن به او خودداری کنند.
مخضللغتنامه دهخدامخضل . [ م ِ ض َ ] (ع ص ) سیف مخضل ؛ شمشیر بران ، لغتی است در صاد مهمله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مخضللغتنامه دهخدامخضل . [ م ُ ض َل ل ] (ع ص ) به معنی مُخضَل است و رجوع به ماده ٔ قبل و اخضال شود. || پشته و تپه ٔ تر و مرطوب از شبنم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مخضللغتنامه دهخدامخضل . [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) ترکننده چیزی را به آب . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مخذللغتنامه دهخدامخذل . [ م ُ خ َذْ ذِ ] (ع ص ) بر خذلان گذارنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که سبب می شود خذلان ...میان دوستان و کسان خود را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخذیل شود. || حقیر و ذلیل کننده . || ترکننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
سرافکندهفرهنگ مترادف و متضاد۱. خجل، خجلتزده، خوار، سربهزیر، شرمسار، شرمنده، مخذول ≠ سربلند، مفتخر ۲. شرمسارانه
منکوبفرهنگ مترادف و متضاد۱. تارومار، تباه، سرکوب، قلعوقمع، کوبیده، مخذول، مضمحل، مغلوب ۲. نکبتی ۳. رنجرسیده، مصیبتدیده، مشقتدیده، سختیدیده
خرقه دارلغتنامه دهخداخرقه دار. [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (نف مرکب ) خرقه پوش : خرقه داران تو مقبول چو لابدسگالان تو مخذول چو لات .خاقانی .