محکومةلغتنامه دهخدامحکومة. [ م َ م َ ] (ع ص ) مؤنث محکوم . رجوع به محکوم به شود. || مقهور. مطیع. گردن نهاده . فرس محکومة؛ اسب لگام کرده شده . (از منتهی الارب ). اسب لگام کرده شده
محکمةدیکشنری عربی به فارسیبارگاه , حياط , دربار , دادگاه , اظهار عشق , خواستگاري , دادگاه محکمه , ديوان محاکمات
محکمةدیکشنری عربی به فارسیبارگاه , حياط , دربار , دادگاه , اظهار عشق , خواستگاري , دادگاه محکمه , ديوان محاکمات