محوضلغتنامه دهخدامحوض . [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) مغاک که گرداگرد درخت کنند تا از آن آب خورد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). گودی که گرداگرد درخت کنند تا از آن آب خورد. (ناظم الاطباء)
محوزهلغتنامه دهخدامحوزه . [ م ُ ح َوْوَ زَ ] (اِخ ) نامی برای قم و توابع آن . آنچه از دیگر شهرها که به نزدیک قم اند با قم جمع کرده اند و اضافت نموده و آن را محوزه می خوانند. (تار
محوزهلغتنامه دهخدامحوزه . [ م ُ ح َوْوَ زَ ] (اِخ ) نامی برای قم و توابع آن . آنچه از دیگر شهرها که به نزدیک قم اند با قم جمع کرده اند و اضافت نموده و آن را محوزه می خوانند. (تار
بهنانهلغتنامه دهخدابهنانه . [ ب ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) کلیچه ٔ سفید و نان قرص را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). کلیچه ٔ نان سپید باشد یعنی نان به ... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص
محوردیکشنری عربی به فارسیمحور , قطب , محور تقارن , مهره اسه , چرخ , ميله , اسه , توپي چرخ , مرکز , مرکز فعاليت