محرورلغتنامه دهخدامحرور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از حَرّ. مرد گرم شده از خشم و جز آن . (منتهی الارب ). گرم شده ازآتش تب و خشم و جز آن . گرم و تندخوی و خشمناک . (از ناظم الاطباء
محرورفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (طب قدیم) کسی که دارای مزاج گرم است.۲. (صفت) [قدیمی] گرمشده از حرارت آتش و تب.
مهرورلغتنامه دهخدامهرور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی است از هَرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود. || بعیر مهرور؛ شتر هرارزده . (منتهی الارب ). شتر گرفتار شده به بی
مهرورلغتنامه دهخدامهرور.[ مِهْرْ وَ ] (ص مرکب ) بامهر. مهربان : نه طفلی کز آتش ندارد خبرنگهداردش مادر مهرور.سعدی .
محرورینلغتنامه دهخدامحرورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محرور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محرور شود.
محرورینلغتنامه دهخدامحرورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محرور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محرور شود.
خوی چکانلغتنامه دهخداخوی چکان . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) عرق ریزان : ای پیکر منور محرور خوی چکان ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان .خواجوی کرمانی .
دیرادیرلغتنامه دهخدادیرادیر. (ق مرکب ) دیردیر. دیربدیر. مقابل زود بزود. (یادداشت مؤلف ) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباترو نیکوتر باشد