مهجوریلغتنامه دهخدامهجوری . [ م َ ] (حامص ) حالت و چگونگی مهجور. جدایی . مفارقت . (ناظم الاطباء). دورافتادگی . دوری : یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (سعد
مهجوریفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهجدایی؛ دوری: ◻︎ مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی (حافظ: ۹۸۴).
قیملغتنامه دهخداقیم . [ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) سرپرست . برپادارنده ٔ کاری . حافظ و نگهبان و حامی . (ناظم الاطباء). کفیل . (از اقرب الموارد). متولی . گویند: قیم الوقف و قیم الح
سبق و رمایهلغتنامه دهخداسبق و رمایه . [ س َ ق ُ رِ ی َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) لغةً این دو کلمه در جای خود معنی شده است ولی مراد بهر یک از این دو عقد و تعهدی است بین دو نفر بر پیشی گ
ناتوانیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: علیت ناتوانی، بی‌دفاعی، نارسایی، سستی، ضعف عجز، درماندگی ناشیگری، عدم مهارت کبرسن، کهولت، فرتوتی، پیری معلولیت، قطع نخاع، فلج، ناباروری، سترونی آسیب پذیر
قیمومتلغتنامه دهخداقیمومت . [ ق َ م َ ] (ع اِمص ) سرپرستی . قیمی . قیم بودن . (فرهنگ فارسی معین ): هنوز بعض کشورهای ضعیف تحت قیمومت دولتهای بزرگند. قیمومت مانند «شیخوخت » در هیچیک