محجوجلغتنامه دهخدامحجوج . [ م َ ] (ع ص ) مقصود. (آنندراج ).- رجل محجوج ؛ ای مقصود. (منتهی الارب ). مرد قصد کرده شده و اراده کرده شده .|| آمد و رفت کرده شده . || خانه ٔ کعبه . (ن
مرجوح آمدنلغتنامه دهخدامرجوح آمدن . [ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب شدن در مناظره و غیره . (از فرهنگ فارسی معین ) : بر آن اجماع کردند که اگر دینی در این مناظره از عهده ٔ سوءالات گاوپا
مأجوجلغتنامه دهخدامأجوج . [ م َءْ ] (اِخ ) نام پسر یافث . (ناظم الاطباء). ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته . در حدیث است که یأجوج و مأجوج امتی اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السل
مأجوجلغتنامه دهخدامأجوج . [ م َءْ ] (اِخ ) نام سرزمین تاتار. (فهرست ولف ). نام قسمتی از تاتارستان شرقی که در کرانه ٔ چین واقع می باشد. (ناظم الاطباء). اسم بلادی است که جوج بر آن
مَحْجُوبُونَفرهنگ واژگان قرآنآنانکه در حجاب و پرده قرار گرفته اند (مراد از محجوب بودن از پروردگارشان در روز قيامت محروم بودنشان از کرامت قرب و منزلت او است ویا محجوب بودن از رحمت خداست ومعن