محال گویلغتنامه دهخدامحال گوی . [ م ُ ] (نف مرکب ) بیهوده گو.ترفندباف . یاوه گوی . یافه درای : ترشروی باشند و متکبر و محال گوی و بخیل و رعنا. (سیاست نامه ).
محال گوییلغتنامه دهخدامحال گویی . [ م ُ ] (حامص مرکب ) صفت و عمل محال گو. محال گوئی . بیهوده گویی . یاوه گویی . (ناظم الاطباء).
محل گولغتنامه دهخدامحل گو. [ م َ ح َ ] (نف مرکب ) محل گوی . گوینده ٔ لایق و شایسته . (ناظم الاطباء). آنکه سخن بر وقت و به موقع آن زند و بی محل گوی مقابل آن . (آنندراج ).
محال گویلغتنامه دهخدامحال گوی . [ م ُ ] (نف مرکب ) بیهوده گو.ترفندباف . یاوه گوی . یافه درای : ترشروی باشند و متکبر و محال گوی و بخیل و رعنا. (سیاست نامه ).
محال گوییلغتنامه دهخدامحال گویی . [ م ُ ] (حامص مرکب ) صفت و عمل محال گو. محال گوئی . بیهوده گویی . یاوه گویی . (ناظم الاطباء).
صدودلغتنامه دهخداصدود. [ ص َ ] (ع ص ) حیله گر محال گو. (منتهی الارب ). || (اِ) چیزی که بر آینه بمالی آنرا، پس به آن سرمه کنی چشم را. (منتهی الارب ).