مجدلغتنامه دهخدامجد. [ م َ ] (ع اِمص ) بزرگی و بزرگواری و جوانمردی و ابن السکیت گوید شرف و مجد؛ در پدران است و گویند: رجل شریف ماجد، یعنی مردی که پدران او در شرف متقدمند و حسب و کرم در مرد است اگر چه پدران او دارای مجد و شرف نباشند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عز و رفعت . (اقرب المو
مجدلغتنامه دهخدامجد. [ م َ ] (ع مص ) به بزرگواری غلبه کردن . (المصادر زوزنی ). کسی را غلبه کردن به شرف . (تاج المصادر بیهقی ). چیره شدن بر کسی در مجد و بزرگی . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || بزرگوارشدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ) (غیاث ) (از اقرب الموارد). بزرگ
مجدلغتنامه دهخدامجد. [ م ُ ج ِدد ] (ع ص ) کوشش کننده در کار. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از غیاث ). کوشنده . کوشا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در قمع اهل الحاد مجد و متشمر.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص <span c
مجددیکشنری عربی به فارسیبانشانهاي نجابت خانوادگي اراستن , تعريف کردن , بلندکردن , ارتقاء دادن , اغراق گفتن , ستودن , جلا ل دادن , تجليل کردن , تکريم کردن , تعريف کردن() , ستايش کردن
مجددیکشنری عربی به فارسیجلا ل , افتخار , فخر , شکوه , نور , باليدن , فخر کردن , شادماني کردن , درخشيدن
مجیدلغتنامه دهخدامجید. [ م َ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . یکی از اسماء صفات خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از اسماء خدای تعالی است و به معنی آنکه در ذات و صفات خود عظیم و نسبت به بندگان بسیار خیر و احسان است . (از اقرب الموارد) : قالوا اتعجبین من امر
مجیدلغتنامه دهخدامجید. [ م َ ] (ع ص ) شریف و بزرگوار و گرامی قدر و عالی مرتبت و بلندپایه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بزرگوار و گرامی . (غیاث ). ج ، امجاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ذوالعرش المجید. (قرآن 1
مجیدلغتنامه دهخدامجید. [ م ُ ] (ع ص ) خداوند اسب نیکورو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صاحب جواد یعنی اسب پیش تاز خوب . ج ، مجاوید. (از اقرب الموارد). || کسی که چیز نیکو و جید می آورد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).- شاعر مجید ؛ اشعار نیکو گوینده . (منتهی الارب
مجیضلغتنامه دهخدامجیض . [ م ُ ج َی ْ ی ِ ] (ع ص ) برگردنده از چیزی و میل کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آن که میل می کند و برمی گردد. (ناظم الاطباء).
مزیدلغتنامه دهخدامزید. [ م َ ] (ع اِمص ) افزونی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زیادتی و افزونی . (آنندراج ) (غیاث ) : لهم مایشاؤن فیها و لدینا مزید. (قرآن 35/50)؛ مر ایشان راست آنچه خواهند در آن و نزد ماست زیادتی و افزونی . و آن پاد
مجدللغتنامه دهخدامجدل . [ م َ دَ ] (اِخ ) شهر حصارداری بر حدود مصر است که روبروی فلسطین واقع است . (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به همین مأخذ شود.
مجدالادباءلغتنامه دهخدامجدالادباء. [ م َ دُل ْ اُ دَ ] (اِخ ) میرزا حیدر علی از شاعران دوره ٔ ناصرالدین شاه است و ثریا تخلص می کرد. قصاید او درباره ٔ ائمه تحت عنوان «خیرالکلام فی مدائح الکرام »، معروف است . وی در ماده تاریخ سازی چیره دست بود. (از ریحانة الادب چ 2 ج
مجدآبادلغتنامه دهخدامجدآباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان ساوه است و241 تن سکنه دارد. این ده قشلاق چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مجدآبادلغتنامه دهخدامجدآباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رامجرد است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 612 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مجدللغتنامه دهخدامجدل . [ م َ دَ ] (اِخ ) شهر حصارداری بر حدود مصر است که روبروی فلسطین واقع است . (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به همین مأخذ شود.
مجد خاورانیلغتنامه دهخدامجد خاورانی . [ م َ دِ وَ ] (اِخ ) ابوالفضل . ادیب و نحوی ، به قول سیوطی در علم نحو بارع و فاضل بود. شرح مفضل و دو کتاب کوچک در نحو از تألیفات اوست . وی به سال 620 هَ . ق . درگذشت . (از روضات الجنات ص 85).<b
مجد خوافیلغتنامه دهخدامجد خوافی . [ م َ دِ خوا / خا ] (اِخ ) در نظم و نثر پارسی استاد بود و علاوه بر مجموعه ٔ اشعار ترجمه ٔ منظومی از جواهراللغة زمخشری و کتاب دیگری به نام کنزالحکمه دارد. مجد کتابی به تقلید از گلستان سعدی و بر همان شیوه نوشته است موسوم به «روضة ال
مجدالادباءلغتنامه دهخدامجدالادباء. [ م َ دُل ْ اُ دَ ] (اِخ ) میرزا حیدر علی از شاعران دوره ٔ ناصرالدین شاه است و ثریا تخلص می کرد. قصاید او درباره ٔ ائمه تحت عنوان «خیرالکلام فی مدائح الکرام »، معروف است . وی در ماده تاریخ سازی چیره دست بود. (از ریحانة الادب چ 2 ج
متمجدلغتنامه دهخدامتمجد. [ م ُ ت َ م َج ْ ج ِ ] (ع ص ) بزرگ . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به تمجد شود. || ستوده . (ناظم الاطباء).
ذوالمجدلغتنامه دهخداذوالمجد. [ ذُل ْ م َ ] (اِخ ) صاحب مجد. در عیون الانباء ابن اصیبعة ذیل شرح حال ابن البغونش آمده است : ثم انصرف الی طلیطلة و اتصل بها بامیرها الظافر اسماعیل بن عبدالرحمن بن اسماعیل بن عامربن مطرف بن ذی النون و حظی عنده و کان احد مدبری دولته قال و لقیته انا فیها بعد ذلک فی صدر
ممجدلغتنامه دهخداممجد. [ م ُ م َج ْ ج َ ] (ع ص ) به بزرگی نسبت داده شده و ستوده شده . (ناظم الاطباء). بزرگ کرده شده . (آنندراج ) : یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی که بختت جوان باد و جاهت ممجد.سعدی .