مقرصلغتنامه دهخدامقرص . [ م ُ ق َرْ رَ ] (ع ص ) حلی مقرص ؛ پیرایه ٔ گرد همچون کلیچه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). زیورو پیرایه ٔ گرد همچون قرص نان . (از اقرب الموارد).
مثلغتنامه دهخدامث . [ م َ ] (اِ) شیره ٔ انگور و دوشاب و شیره ٔ خرما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مثلغتنامه دهخدامث . [ م َث ث ] (ع مص ) تراویدن خیک . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تراویدن روغن از خیک . (ناظم الاطباء). || دست در چیزی مالیدن . (تاج المصادر
پیرایهلغتنامه دهخداپیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنام
تبتلغتنامه دهخداتبت . [ ت ِب ْ ب ِ / ت ُب ْ ب َ / ت ُب ْ ب ِ / ت َب ْ ب َ ] (اِخ ) نام شهری بود بنزدیک خطا که از او نیز مشک خیزد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 52). شهری است در حدود
موثبانلغتنامه دهخداموثبان . [ م َ ث َ ] (اِخ ) لقب ملک عمروبن تبع پادشاه حمیر. (از مجمل التواریخ و القصص ص 165) : او را ذوالاعوار و موثبان خواندندش . بمعنی آنکه بر وثاب بودی و به
مثنیلغتنامه دهخدامثنی . [ م ُ ث َن ْ نا ] (ع ص ) دوبار کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). || مضاعف . (ناظم الاطباء). دو برابر : گرگ چون مراد خویش مثنی یافت به طمع آن سر برداشت . (کت
موثبانلغتنامه دهخداموثبان . [ م َ ث َ ] (ع ص ) آن که درنگی می کند در پیکار و جهاد. (ناظم الاطباء). پادشاهی که نشیند و غزا نکند. (آنندراج ). ای انه لایزال قاعداً علی الوثاب . (منته