مثله شدنلغتنامه دهخدامثله شدن . [ م ُ ل َ / ل ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گوش و بینی بریده شدن : نعوذ باﷲ اگر زان یکی شود مثله ز حرص حمله بود همچو جعفر طیار. ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص <span class="h
مثله شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. سانسورشدن ۲. خراب شدن، ابتر شدن، ناقص شدن(نوشته، اثر ) ۳. بریده شدن، تکهتکه شدن(اندام، جوارح)
متلحیلغتنامه دهخدامتلحی . [ م ُ ت َ ل َح ْ حی ] (ع ص ) آن که عمامه بزیر حنک درآورده بندد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که عمامه را بزیر حنک درآورده بندد. (ناظم الاطباء).
متلعلغتنامه دهخدامتلع. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) زن خوب رو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || بسیار نگرنده ٔ چپ و راست . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج ). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی . || روز ب
متلعلغتنامه دهخدامتلع. [ م ُت ْ ت َ ل ِ ] (ع ص )(از «ول ع ») آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی . (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود.
متلعیلغتنامه دهخدامتلعی . [ م ُ ت َ ل َع ْ عی ] (ع ص ) انگبین فروخفته و کره بسته . (آنندراج ).عسل متلع؛انگبین بسته و منجمد و انگبین که در برداشتن دراز گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به متلعلع شود.
متلهیلغتنامه دهخدامتلهی . [ م ُ ت َ ل َهَْ هی ] (ع ص ) بازی کننده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به تلهی شود. || خود را مشغول کننده به چیزی . (ناظم الاطباء). || بازی دوست . || فراموشکار و غافل . (ناظم الاطباء).
مثله گردانیدنلغتنامه دهخدامثله گردانیدن . [ م ُ ل َ / ل ِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) مثله کردن : مثله گردانیدن این عورت چرا روا داشتی . (کلیله و دمنه ). بعضی از آن طایفه بگریختند و با خدمت عضدالدوله آمدند والیسع بدین سبب در حق بقایای قوم بدگمان شد و ه
مجازات اعدامفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اخلاقیات ام، کشتن، دار، تیرباران، گردن زدن، سنگسار، بهصلیب کشیدن، مُثله، مثله کردن وسیلۀ اعدام
مثلاتلغتنامه دهخدامثلات . [ م َ ث ُ ] (ع اِ) ج ِ مَثُلَة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مثلة شود.
مثلهلغتنامه دهخدامثله . [ م ُ ل َ / ل ِ ] (از ع ، مص ) گوش و بینی بریدن . (غیاث ) (آنندراج ) : اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده اند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن . (تاریخ بیهقی چ
مثلهفرهنگ فارسی عمید۱. بریدن گوش، بینی، یا لب کسی بهعنوان شکنجه.۲. [قدیمی] بریده شدن گوش، بینی، یا لب کسی.۳. (صفت) [قدیمی] ویژگی شخص مثلهشده.
مثلهلغتنامه دهخدامثله . [ م ُ ل َ / ل ِ ] (از ع ، مص ) گوش و بینی بریدن . (غیاث ) (آنندراج ) : اما بباید دانست که مردمان از شما ترسیده شده اند بدانچه رفته است تا این غایت به جاهای دیگر از غارت و مثله و کشتن و گردن زدن . (تاریخ بیهقی چ
امثلهلغتنامه دهخداامثله . [ اَ ث ِ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) ج ِمثال . فرمانها. (فرهنگ فارسی معین ) : مناشیر تقدیر بموافقت تدابیر او مُوَقَّع و امثله ٔ قضا برموجب رضای او موشح . (سندبادنامه ). امثله ٔ توقیعات او در اقطار جهان چون سوائر امثال و
مثلهفرهنگ فارسی عمید۱. بریدن گوش، بینی، یا لب کسی بهعنوان شکنجه.۲. [قدیمی] بریده شدن گوش، بینی، یا لب کسی.۳. (صفت) [قدیمی] ویژگی شخص مثلهشده.