بی مثلیلغتنامه دهخدابی مثلی . [ م ِ ] (حامص مرکب )بی مانندی . بی عدیلی . بی همتایی . بی بدیلی : دری دیدم بکیوان برکشیده به بی مثلی جهان مثلش ندیده .نظامی .
حثنلغتنامه دهخداحثن . [ ح ُ ث ُ ] (اِخ ) جائی در بلاد هذیل است از ازهری . و جز وی گفته اند: موضعی نزد مَثَلَّم باشد و میان آن و مکة دو روز راه است . سلمی بن مقعد قرمی گوید : ان
راه خوریلغتنامه دهخداراه خوری . [ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) عمل راه خور. راه بریدن بسرعت . (از بهار عجم ) (از آنندراج ) : این رخش که مثلش نجهد برق جهان چون صیت شهنشاه دود گرد جهان بر
جارودلغتنامه دهخداجارود. (اِخ ) ابن ابی سبرة. در الموشح چنین آمده است : محمدبن عبداﷲ هذلی از جارودبن ابی سبرة نقل کرده که گفت : بر در خانه نشسته بودم که فرزدق عبور میکرد و نزد من
عماره ٔ عبسیلغتنامه دهخداعماره ٔ عبسی . [ ع ُ رَ ی ِ ع َ ] (اِخ ) ابن سفیان بن عبداﷲ ناشب عبسی . ملقب به وهاب و مشهور به دالق .از رؤسا و فرماندهان لشکر در دوره ٔ جاهلیت . وی از توانگرا