متعهتلغتنامه دهخدامتعهت . [ م ُت َ ع َهَْ هَِ ] (ع ص ) رجل متعهت ؛ مرد دل شده و بی عقل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
متعةدیکشنری عربی به فارسیلذت , خوشي , برخورداري , کيف , عيش , شهوتراني , انبساط , بخشيدن , خوشايند بودن , لذت بردن , رفتار کردن , تلقي کردن , مورد عمل قرار دادن