متظلملغتنامه دهخدامتظلم . [ م ُ ت َ ظَل ْ ل ِ ] (ع ص ) دادخواه . (غیاث ). دادخواهنده . (آنندراج ). شکایت کننده از ظلم . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دادخوا
متکلمدیکشنری عربی به فارسیگوينده , حرف زن , متکلم , سخن ران , سخنگو , ناطق , رءيس مجلس شورا , ادم ناطق
عارض شدنلغتنامه دهخداعارض شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . متظلم شدن . دادخواهی کردن . قصه به قاضی برداشتن . رفع دعوی کردن به حاکم . || روی دادن . رخ دادن . پدید شدن .
پوستین به لای اندر مالیدنلغتنامه دهخداپوستین به لای اندر مالیدن . [ ب ِ اَ دَ دَ ] (مص مرکب ) چون متظلمان و مظلومان جامه گل آلوده کرده بشکایت بردن : دادخواهی ، ور بخواهند از تو دادپس به لای اندر بما