متشنجلغتنامه دهخدامتشنج . [ م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ ] (ع ص ) پوست درکشیده و ترنجیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما
متشنج شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به همخوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بینظم شدن ۲. بحرانی شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهشدن ۳. لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزشگرفتن
متشنج کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن ۲. بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن
متشنج شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به همخوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بینظم شدن ۲. بحرانی شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهشدن ۳. لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزشگرفتن
متشنج کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن ۲. بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن
استفزّدیکشنری عربی به فارسیتحريك كرد , برانگيخت , تنش ايجاد كرد , برآشفت (تحريك كرد) , متشنج كرد , حساسيت ايجاد كرد , احساسات را تحريك كرد
بحرانیفرهنگ مترادف و متضادآشوبزده، بحرانزده، پرآشوب، تشنجآلود، پرتنش، تنشآلود، خطرناک، غیرعادی، متشنج، متلاطم، وخیم ≠ آرام
متشنج شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به همخوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بینظم شدن ۲. بحرانی شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهشدن ۳. لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزشگرفتن
متشنج کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن ۲. بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن