مبینادلغتنامه دهخدامبیناد. [ م َ ] (فعل دعایی و نفرینی ) کلمه ای است بمحل نفرین مستعمل است همچون : روی نیکی مبیناد؛یعنی خدا روا ندارد. (از ناظم الاطباء) : چو ماهوی باد آنکه بر جان
مبینادلغتنامه دهخدامبیناد. [ م َ ] (فعل دعایی و نفرینی ) کلمه ای است بمحل نفرین مستعمل است همچون : روی نیکی مبیناد؛یعنی خدا روا ندارد. (از ناظم الاطباء) : چو ماهوی باد آنکه بر جان
بی حقلغتنامه دهخدابی حق . [ ح َ / ح َق ق ] (ص مرکب ) حق ناشناس : این چنین سنگدل و بی حق و بی حرمت جفت شاه مسعود مبیناد و مَیُفتاد از راه .منوچهری .
بی حرمتلغتنامه دهخدابی حرمت . [ ح ُ م َ ] (ص مرکب ) بی ادب . بی آبرو : این چنین سنگدلی بی حق و بی حرمت جفت شاه مسعود مبیناد و میفتاد ز راه . منوچهری .و دلم از جهت وی مشغول بود فارغ
خیال سانلغتنامه دهخداخیال سان . [ خ َ / خیا ] (ص مرکب ) خیال گونه . همانند خیال . چون خیال : در آینه ٔ خیالت از خودجز موی خیال سان مبینام .خاقانی .
صفیرخوانلغتنامه دهخداصفیرخوان . [ ص َ خوا / خا ] (نف مرکب ) صفیرزننده . نواکننده . آوازخوان . نغمه سرا : بی مدحت تو بباغ دانش یک مرغ صفیرخوان مبینام . خاقانی .رجوع به صفیر شود.