مبهمدیکشنری عربی به فارسیمعمايي , مبهم , ناپيدا , نامعلوم , غير برجسته , کمرنگ , نامريي , جزءي , غيرمحسوس , غيرمشخص , غير معلوم , سر بسته وابهام دار
مبهمفرهنگ مترادف و متضادابهامآمیز، اسرارآمیز، نامشخص، غیرواضح، ناواضح، پوشیده، پیچیده، تاریک، تیره، رمزآمیز، گنگ، مرموز، مشکل، معقد، نامعلوم، مغلق، نامفهوم ≠ بیابهام، روشن، مفهوم، واضح
مبهمدیکشنری فارسی به انگلیسیambiguous, blank, blind, blurry, borderline, cryptic, dim, double Dutch, dubious, equivocal, filmy, fuzzy, hazy, ill-defined, imprecise, incomprehensible, indef
غریزهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (روانشناسی) ویژگی، توانایی، یا قابلیت وراثتی؛ طبیعت؛ سرشت.۲. [عامیانه] حسی که به طور مبهم به شخص آگاهی میدهد.۳. [عامیانه] میل جنسی: غریزۀ جنسی.
محوفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. از بین بردن؛ زایل کردن.۲. (صفت) [مجاز] بسیارشیفته و توجهکننده به چیزی.۳. (صفت) [عامیانه، مجاز] ویژگی آنچه کاملاً آشکار و مشخص نیست؛ مبهم.۴. (تصوف) [مقابلِ ا
خداشناسیلغتنامه دهخداخداشناسی . [ خ ُ ش ِ ] (حامص مرکب ) شناخت خدا.معرفةاﷲ. (یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از تدین و دینداری . دانش خداشناسی : دانش خداشناسی در معنی حقیقی خود، شامل قسم
مجهوللغتنامه دهخدامجهول . [ م َ ] (ع ص ) در لغت هر شی ٔ نامعلومی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). نادانسته . (غیاث ) (آنندراج ). نامعلوم . دانسته ناشده . ناشناس . ناشناخته . (ن
لکه دارفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهدارای لکه؛ داغدار. لکهدار شدن: (مصدر لازم)۱. دارای لکه و داغ شدن.۲. [عامیانه، مجاز] متهم شدن؛ بدنام شدن. لکهدار کردن: (مصدر متعدی)۱. ایجاد کردن لکه.۲. [مجاز]