مبغوضلغتنامه دهخدامبغوض . [ م َ ] (ع ص ) دشمن داشته شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان بمعنی مُبغَض است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نام او محبوب از ذات ویست
مبروضلغتنامه دهخدامبروض . [ م َ ] (ع ص ) مرد محتاج گشته از بسیاری دهش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
مبعوضةلغتنامه دهخدامبعوضة. [ م َ ض َ ] (ع ص ) لیلة مبعوضة؛ شب پشه ناک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) ناپسندیده و مکروه . || دشمن گردانیده شده . (ناظم الاطباء). دشمن داشته شده . مورد کینه .
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) کینه جوی . کینه ور. بغوض .صاحب بغض . مقابل محب . ضد محب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کینه ور و دشمن . (ناظم الاطباء) : دهریی آمد به
دشمن داشتهلغتنامه دهخدادشمن داشته . [ دُ م َ ت َ /ت ِ ] (ن مف مرکب ) کراهت داشته . مکروه . ناپسندیده . (ناظم الاطباء). مبغوض . (منتهی الارب ). مقت . (دهار). مقیت . (منتهی الارب ). مکر
دشمن رولغتنامه دهخدادشمن رو. [ دُ م َ ] (ص مرکب ) به صورت دشمن . دشمن روی . و رجوع به دشمن روی شود.- دشمن رو کردن ؛ خصم گونه کردن : تو رواداری خداوند سنی که مرا مبغوض و دشمن رو کن
ابیاثارلغتنامه دهخداابیاثار. [ اَ ] (اِخ ) یکی از کهنه ٔ بنی اسرائیل و از منسوبان داود نبی است . او مبغوض طالوت شد و سپس به ادونیا پسر داود پیوست و از اینرو سلیمان ویرا از کهانت عز
لوچه پیچ کردنلغتنامه دهخدالوچه پیچ کردن . [ ل َ / لُو چ َ / چ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لوچه پیچ کردن کسی را؛ از هر سوی لوچه های آویخته بدو نمودن بنشانه ٔ حقیر یا مبغوض شمردن .