مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ َ ] (ع ص ) ناپسندیده و مکروه . || دشمن گردانیده شده . (ناظم الاطباء). دشمن داشته شده . مورد کینه .
مبغضلغتنامه دهخدامبغض . [ م ُ غ ِ ] (ع ص ) کینه جوی . کینه ور. بغوض .صاحب بغض . مقابل محب . ضد محب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کینه ور و دشمن . (ناظم الاطباء) : دهریی آمد به
مبغضفرهنگ انتشارات معین(مُ غَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - دشمن داشته ، مورد کینه . 2 - ناپسند داشته ، مکروه ؛ ج . مبغضین .
شرزلغتنامه دهخداشرز. [ ش َ ] (ع اِ) نظر فیه اعراض کنظر المعادی و المبغض . (یادداشت مؤلف ). نگاهی که در آن اعراض باشد چون نگاه دشمن و بغض دارنده .
مبغوضلغتنامه دهخدامبغوض . [ م َ ] (ع ص ) دشمن داشته شده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان بمعنی مُبغَض است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نام او محبوب از ذات ویست
شنائیةلغتنامه دهخداشنائیة.[ ش َ ی َ / ش َ ئی ی َ ] (ع ص ) رجل شنائیة؛ مرد دشمنی کننده . (منتهی الارب ). مرد مبغض . (از اقرب الموارد).
باغضلغتنامه دهخداباغض . [ غ ِ ] (ع ص ) دشمن دارنده . ضد محب . مبغض . لغتی (لهجه ای ) ردی ٔاست و تنها ثعلب آن را آورده است و بهمین سبب در آیه ٔ «انی لعملکم من القالین (قرآن 168/2
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مف