ماسهلغتنامه دهخداماسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) سنگ ریزه ٔ خردتر از شن . شن بسیار ریز ناآمیخته با خاک . رمل . فُرش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شن ریز و نرم و بدون خاک که آن را با سیمان مخلوط کنند و در ساختمان بکار برند. توضیح آنکه در زمین شناسی ماسه عبارت است ا
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
ماسحلغتنامه دهخداماسح . [ س ِ ] (ع ص ) بسیار دروغگوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بسیار کشنده . (از اقرب الموارد). || بسیارگاینده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). بسیار گاینده و کثیرالجماع . (ناظم الاطباء). || شانه کننده . (منتهی الارب ) (
ماسةلغتنامه دهخداماسة. [ ماس ْ س َ ] (ع ص ) حاجة ماسة؛ یعنی حاجت سخت . (منتهی الارب ). حاجت سخت و مهم . (ناظم الاطباء). حاجت مهم . (از اقرب الموارد). || بینهم رحم ماسة؛ یعنی میان ایشان خویشی نزدیکی است . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ماسیهلغتنامه دهخداماسیه . [ سی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای از مانویه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مانی و مانوی شود.
ماشهلغتنامه دهخداماشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) به معنی انبر باشد و آن افزاری است زرگران و مسگران و آهنگران را و عربان کلبتان خوانند. (برهان ). آلتی است آهنی آهنگران را که گرم کرده بدان می گیرند و گاهی چیز محکم را بدان به زور می کشند به هندی سنداسی گویند. (آنندراج
ماسهپاشیsanding 2واژههای مصوب فرهنگستانپاشیدن ماسه ازطریق فشار هوا در حین حرکت که روشی است برای افزایش چسبندگی بین چرخ درحالحرکت و ریل
ماسهجوشburn in 2واژههای مصوب فرهنگستانلایۀ نازک ذوبشده و چسبیدۀ ماسه به قطعۀ ریختگی که ظاهری براق و آبلهگون دارد
ماسهریزmould dropواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی حجیم و نامنظمی با ظاهر شکننده در لبههای کناری یا گوشههای قطعۀ ریختگی که بخش کندهشدهای از دیوارۀ قالب به آن چسبیده است
ماسهساییcrushواژههای مصوب فرهنگستان1. شکستن بخشی از قالب به سبب جفت نشدن دو لنگۀ آن بر روی هم در هنگام بستن که موجب برجستگیهای نامتقارن و ممتدی بر روی قطعه میشود 2. برجستگیهای غیرهندسی در سطح عمودی یا مایل قطعه در امتداد جفت کردن دو لنگه قالب یا قرار دادن ماهیچه
سخترویۀ آهنیferricreteواژههای مصوب فرهنگستانماسهسنگ یا کنگلومرایی که از شن و ماسۀ سیمانیشده با اکسیدهای آهن تشکیل شده است
ماشین قالبگیریmoulding machineواژههای مصوب فرهنگستانماشینی برای ساختن قالبهای ماسهای با ریختن و فشردن ماسه در اطراف مدل
ماسه زیلغتنامه دهخداماسه زی . [ س َ / س ِ ] (نف مرکب ) در ماسه زینده . (اصطلاح جانورشناسی ) جانوری که در ماسه زندگی کند. (فرهنگ فارسی معین ). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل «آرِنیکل » فرانسوی انتخاب کرده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص <span cla
ماسه زارلغتنامه دهخداماسه زار. [ س َ / س ِ ] (اِمرکب ) صحرایی که ماسه ٔ نرم دارد. (فرهنگ فارسی معین ). فرهنگستان ایران این کلمه را معادل کلمه ٔ «سابلیر» فرانسوی انتخاب کرده است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 99 شود.<br
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (ص ، اِ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان ). کاریز کن . (آنندراج ). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کما
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک َ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (برهان ). کماس . (آنندراج ). ظرف تنگ گردن کوتاه . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود. || به معنی کماس است که کاسه ٔ چوبین باشد. (آنندراج ). کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان
کماسهلغتنامه دهخداکماسه . [ ک ُ س َ / س ِ ] (اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان . (برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مماسهلغتنامه دهخدامماسه . [ م ُ ماس ْ س َ / س ِ ] (از ع ، اِمص ) مماسة. یکدیگر را بسودن . تماس . (مصادر زوزنی ). ملاقات و تلاقی دو چیز نه بتمامی بلکه به اطراف . سودن و خوردن سویی از جسم بسوی جسمی دیگر، چنانکه تداخلی روی ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || مبا
پرماسهلغتنامه دهخداپرماسه . [ پ َ س َ / س ِ ] (اِمص ) لمس . || خلاص و نجات . (شعوری ). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است .