مازلغتنامه دهخداماز. (اِ) مطلق چین و شکنج را گویند. (برهان ). چین و شکنج . (آنندراج ). چین و شکنج و تا و لا. (ناظم الاطباء). چین . نورد. پیچ و خم . شکن . کلچ . شکنج . تاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای من رهی آن روی چون قمروان زلف شبه رنگ پر ز ماز. <p
مازلغتنامه دهخداماز. [ زِ ] (ع اِ فعل ) قاتل به مقتول گوید: ماز رأسک و گاهی گوید ماز، و سکوت می کند، یعنی گردن دراز کن . ازهری گوید: نمی دانم این کلمه چیست مگر اینکه بگوییم مایز بوده و یاء را مؤخر بر زاء کرده و گفته اند: مازی و یاء را به جهت امر حذف کرده اند. ابن اعرابی گوید اصل آن چنین اس
مازلغتنامه دهخداماز.(اِخ ) نام کوهی است در تبرستان و سبب تسمیه ٔ او به مازندران همین بوده یعنی اشخاصی که در درون آن ولایت که مازندران است ساکن باشند و آن را موز نیز گویند... و آن کوه از حد گیلان تابه لار و گفته اند تا به جاجرم کشیده بود و گفته اند ماز نام مردی بود از نژاد سوفر و او دیواری از
مازفرهنگ فارسی عمید۱. چینوشکن: ◻︎ ای من رهی آن روی چون قمر / وآن زلف شبهرنگ پر ز مار (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۳۱).۲. شکاف؛ ترک.
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
پیمایشلغتنامه دهخداپیمایش . [ پ َ / پ ِ ی ِ ] (اِمص ) کار پیماینده . || اسم از پیمودن . کیلة. (منتهی الارب ).اندازه گیری . عمل پیمودن و اندازه کردن : ز هر مرز هر کس که دانا بدندبه پیمایش اندر توانا بدند. فرد
حماشلغتنامه دهخداحماش . [ ح ِ ] (ع ص ) به معنی مرد باریک ساق و ساق باریک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حمش شود.
ماحشلغتنامه دهخداماحش . [ ح ِ ] (ع ص ) مرد بسیارخوار چنانکه شکمش بزرگ گردد و بلند برآید. || سوزنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
ماشلغتنامه دهخداماش . (اِ) غله ٔ سبزرنگ و مدور طولانی و کوچک .(ناظم الاطباء). دانه ای است خرد و مدور که آن را در باها و پلاو پخته خورند. معرب آن مَج ّ است . اَقطِن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دانه ای است و آن معرب یا مولد است . (المعرب جوالیقی ، ص 317). م
مازندرانلغتنامه دهخدامازندران .[ زَ دَ ] (اِخ ) منطقه ٔ کوههای مرتفع، که قسمت عمده ٔ آن از سلسله ٔ جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس ، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم ، تقریباً مصادف با زمان فتنه ٔ مغول اسم طبرستا
مازرلغتنامه دهخدامازر.[ زَ ] (اِخ ) دهی میان اصبهان و خوزستان ، از آن است عیاض بن محمدبن ابراهیم ابهری مازری (منتهی الارب ).
مازیاریلغتنامه دهخدامازیاری . [ ] (ص نسبی ) منسوب است به مازیار که از فرقه ٔ خرمیه می باشد. (از انساب سمعانی ). و رجوع به مازیار شود.
مازگهلغتنامه دهخدامازگه . [ گ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد که از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مازندرانلغتنامه دهخدامازندران .[ زَ دَ ] (اِخ ) منطقه ٔ کوههای مرتفع، که قسمت عمده ٔ آن از سلسله ٔ جبال البرز واقع در امتداد ساحل جنوبی دریای خزر تشکیل می شود در خاور و شمال قومس ، نزد جغرافی نویسان قدیم عرب بنام طبرستان معروف بود. ظاهراً از قرن هفتم ، تقریباً مصادف با زمان فتنه ٔ مغول اسم طبرستا
مازرلغتنامه دهخدامازر.[ زَ ] (اِخ ) دهی میان اصبهان و خوزستان ، از آن است عیاض بن محمدبن ابراهیم ابهری مازری (منتهی الارب ).
مازیاریلغتنامه دهخدامازیاری . [ ] (ص نسبی ) منسوب است به مازیار که از فرقه ٔ خرمیه می باشد. (از انساب سمعانی ). و رجوع به مازیار شود.
مازگهلغتنامه دهخدامازگه . [ گ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد که از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دست نمازلغتنامه دهخدادست نماز. [ دَ ن َ ] (اِ مرکب ) در تداول عامه ، وضو.دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج ). آبدست . وضو را گویند که شستن روی و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان ) : این دست نماز شسته از وی و آن روزه بدو گشاده درپی
پیش نمازلغتنامه دهخداپیش نماز. [ ن َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) امام . (السامی ) (مهذب الاسماء). امام جماعت . مقتدا. امام که در نماز جماعت او پیش باشد و دیگران خلف او نماز خوانند. (آنندراج ) : و امیر عادل رحمةاﷲعلیه را پیشنماز بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span class="hl" dir="lt
پیشین نمازلغتنامه دهخداپیشین نماز. [ ن َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پیش نماز. امام که پس او نماز گزارند و او را پیشنماز نیز خوانند. (آنندراج ). امام جماعت . || (اِ مرکب ) نماز پیشین : چنین گفت هنگام پیشین نمازنبودی چنین پیش آتش دراز.فردوسی .
حاجی یاتمازلغتنامه دهخداحاجی یاتماز. (اِ مرکب ) (از کلمه ٔ حاجی عربی و یاتماز ترکی بمعنی بی خواب و کسی که نمی خسبد). لعبت و بازیچه ای است اطفال را و آن به صورت مردی است از کائوتچوک یا لعابی کاواک و در پایان آن فلزی نهاده که مرکز ثقل اوست . و از هر سوی که آن را فکنند بر سر پای ایستد.
خیک آمازلغتنامه دهخداخیک آماز. (اِمرکب ) استسقای زقی و آن مرکب است از خیک بمعنی مشک و آماز بمعنی آماس و کلمه ٔ خشک امار مندرج در لغت نامه ها و فرهنگها مصحف این کلمه است . (یادداشت مؤلف ).