لیقلغتنامه دهخدالیق . (ع اِ) چیزی است سیاه که در سرمه آمیزند. (منتهی الارب ). || صوف دوات . (غیاث ). لیقه : مگر که لیق دواتت شود در این سوداهمی بپیچد بر خویش زلف حورالعین .خلاق
لیقلغتنامه دهخدالیق . [ ل َ ] (ع مص ) لیقه . لیقه انداختن در دوات . || نیکو کردن سیاهی دوات و برچفسانیدن . (منتهی الارب ). اصلاح دادن سیاهی و جز آن . (منتخب اللغات ). || برچفسی
لیقلغتنامه دهخدالیق . [ ی َ ] (ع اِ) پاره ای ابر تنک . (منتهی الارب ). || ج ِ لیقه . قلقشندی در صبح الاعشی آرد: لیق افتتاحات ، چیزهائی است که با آن سر لوح ها، در آغاز بابها و ف
لیغلغتنامه دهخدالیغ. [ ل َ ] (ع مص ) چیزی از کسی خواستن . (منتهی الارب ). لاغه ؛ راوده عنه . (اقرب الموارد). راوده لینتزعه . (اقرب الموارد از لسان ).
لیق علیلغتنامه دهخدالیق علی . [ ع َ ] (اِخ ) از یاران امیر تیمور در جنگ باشاه منصور. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 434 شود.
لیق علیلغتنامه دهخدالیق علی . [ ع َ ] (اِخ ) از یاران امیر تیمور در جنگ باشاه منصور. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 434 شود.
لیقةلغتنامه دهخدالیقة. [ ق َ ] (ع اِ) آنچه در دوات نهند از لاس و موی وجز آن . (منتهی الارب ). ریقه . صوف و مانند آن که در دوات کنند. پشم یا ابریشم که در دوات بود. (السامی فی الا
لیقةلغتنامه دهخدالیقة. [ ل َ ق َ ] (ع مص ) لیق . لیقه انداختن در دوات و نیکو کردن سیاهی آن را. (منتهی الارب ). صوف و مانند آن در دوات کردن . (منتخب اللغات ). رجوع به لیق شود.
لیقهفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهتکۀ نخ یا ابریشم بههمپیچیده که در دوات میگذارند و مرکب روی آن میریزند؛ لیف؛ لیق.