لعاب دارفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. آنچه دارای لعاب باشد.۲. دانههایی که در آب لعاب ایجاد میکنند، مانند اسفرزه و بهدانه.
لعاب مات 1flat enamelواژههای مصوب فرهنگستانپوششی حاوی رنگدانه با برّاقی کم که ترازشوندگی سطح آن مانند لعابِ برّاق است
لعاب تنیدنلغتنامه دهخدالعاب تنیدن . [ ل ُ ت َ دَ ] (مص مرکب ) از دهان فروریختن : شیر تنیده ست در این ره لعاب سر چو گوزنان چه نهی سوی آب .نظامی .
تمرغلغتنامه دهخداتمرغ . [ ت َ م َرْ رُ ] (ع مص ) در خاک غلتیدن . (تاج المصادر بیهقی ). در خاک گردیدن . (زوزنی ). غلطیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غلتیدن چارپا
انداختنلغتنامه دهخداانداختن . [ اَ ت َ ] (مص ) افگندن . پرتاب کردن . پرت کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). افکندن . (آنندراج ). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی ) (
بازیگرلغتنامه دهخدابازیگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) بازی کننده . لَعِب (منتهی الارب ) لَعّاب (دهار) سامد. قصّاف . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). لاعب . لاهی . (دهار). آنکه ببازیهای تفری
فروریختنلغتنامه دهخدافروریختن . [ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) چیزی را از بالا به پایین ریختن : یکروز به گرمابه همی آب فروریخت مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز. منجیک ترمذی .بزد تیغ و انداخت ا
خیولغتنامه دهخداخیو. [ خ َ / خیو ] (اِ) تف ، آب دهن ، خلشک . (ناظم الاطباء). تفو، اخ تف ، خیم ، ته ، تهو، بزاق ، بصاق ، بساق ، لعاب ، رضاب ، لیاط، ریق ، خدو، انجوغ ، انجوخ ، لف