لهذالغتنامه دهخدالهذا. [ ل ِ ها ] (ع ق مرکب ) (از: لَِ + هذا) برای این . از این رو. از این روی . بدین جهت . از این جهت . بدین سبب . بدین علت . لذلک . ازایرا.
لذادیکشنری عربی به فارسیچنين , اينقدر , اينطور , همچو , چنان , بقدري , انقدر , چندان , همينطور , همچنان , همينقدر , پس , بنابراين , از انرو , خيلي , باين زيادي , براي ان (منظور) , از ا
لَهَافرهنگ واژگان قرآنبراي آن (مؤنث) - براي آن (مؤنث)است - فقط براي آن(مؤنث) است (اگر در ابتداي جمله بيايد)
تاجکلغتنامه دهخداتاجک . [ ج ِ ] (اِ) اولاد عرب که در عجم بزرگ شده باشد و اکثر ایشان سوداگر باشند لهذا ازتاجک گاهی سوداگر مراد باشد. (غیاث اللغات از برهان و سراج ) (آنندراج ). مخ
ریملغتنامه دهخداریم . [ رَ ] (ع اِ) فزونی و فضل . گویند: لهذا علی ذاک ریم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فزونی و فضل . (آنندراج ). زیاده . (دهار). || سربار
زملغتنامه دهخدازم . [ زَ ](اِ) بمعنی سرما باشد که در مقابل گرماست و لهذا ایام سرما را زمستان گویند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). سرما. ضد گرما. (ناظم الاطب
بندوقلغتنامه دهخدابندوق .[ ب ُ / ب َ ] (ع اِ) تفنگ . و این مأخوذ از بندق است که بضم اول و ثالث باشد و در عربی بمعنی غلوله باشدچون از تفنگ گلوله ٔ آهن یا سرب می اندازند، لهذا مجا
بهراملغتنامه دهخدابهرام .[ ب َ ] (اِخ ) نام سرلشکر هرمزبن نوشیروان ، چون او بغایت لاغر و خشک اندام بود. (برهان ). نام ندیم و امیر لشکر هرمزبن نوشیروان چون او بغایت لاغر و خشک اند