جَست تابستانهLammas shoot, Lammas growth, late-season shoot, proleptic shootواژههای مصوب فرهنگستانرشد نابهنجار جوانۀ خفته در آخر فصل براثر رطوبت بیشازحد متـ . جَست ثانویه secondary shoot
چگلمشلغتنامه دهخداچگلمش . [ چ ِ گ ِ م ِ ] (ترکی ، ن مف ) در زبان ترکی ، به معنی کشیده شده . (از غیاث ) (از آنندراج ). اما صحیح کلمه چکلمش است .
لمزلغتنامه دهخدالمز. [ ل َ ] (ع مص ) آشکار شدن پیری در کسی . || اشاره کردن به چشم و مانند آن . اشاره ٔ با چشم یا سر و مانند آن . همز.نبز. || عیب کردن . منه قوله تعالی : منهم من یلمزک فی الصدقات . (قرآن 58/9). عیب نهادن بر. نَبْز. || ز
لمسلغتنامه دهخدالمس . [ ل َ ] (ص ) هر چیزی که نرم و سست باشد. (برهان ). رِخو. سُست . نرم . قابل پیچیدن ، مانند ترکه ٔ تر و مار. قابل ارتجاع . خم پذیر. قابل انعطاف . قابل خم و راست شدن . || فالج . فالج گونه . لس . مفلوج . بی حس ّ.- لمس شدن عضوی یا تمام آن ؛ فالج پ
مادیتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ عام ت، دنیای تجربی، دنیایمادی، طبیعت، ناسوت، عالم مادی، ناسوت، وجود، کیهان وجود فیزیکی، واقعیت، عینیت، محسوسیت، لمسپذیری، جوهر داشتن، تراکم، وزن، سنگینی، شخصیت، فردیت، ویژگی عین، شیء▼ تجسم، تحقق، تبلور مادیگرایی، مسلک طبیعی، مسلک دهری، ماتریالیسم، مادهانگاری، مادهباوری، مادهپرستی، م
لمسلغتنامه دهخدالمس . [ ل َ ] (ص ) هر چیزی که نرم و سست باشد. (برهان ). رِخو. سُست . نرم . قابل پیچیدن ، مانند ترکه ٔ تر و مار. قابل ارتجاع . خم پذیر. قابل انعطاف . قابل خم و راست شدن . || فالج . فالج گونه . لس . مفلوج . بی حس ّ.- لمس شدن عضوی یا تمام آن ؛ فالج پ
لمسلغتنامه دهخدالمس . [ ل َ ] (ع مص ) ببساوش . بسودن به دست چیزی را. (منتهی الارب ). سودن چیزی را به دست یا عضوی . (غیاث ). برمجیدن . ببسائیدن .سودن . سائیدن . ببسودن . بسودن دست . (تاج المصادر). ببساویدن . پرواسیدن . مس ّ. جَس ّ. اِجتساس . بساوش . دست سودن . پرواس . پرماس . مجش . ملامسة. مُ
لمسلغتنامه دهخدالمس . [ ل َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 1300گزی باختر الیگودرز، کنار راه مالرو چقاطرم به مکی آباد. جلگه ، معتدل و دارای 466 تن سکنه . آب آن از قنات و چاه . محصول آن
لمسدیکشنری عربی به فارسیدست زدن به , لمس کردن , پرماسيدن , زدن , رسيدن به , متاثر کردن , متاثر شدن , لمس دست زني , پرماس , حس لا مسه
دلمسلغتنامه دهخدادلمس . [ دُ ل َ م ِ ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد). || سخت تاریکی . (منتهی الارب ). سخت ظلمت . (از اقرب الموارد).
شرلوک هلمسلغتنامه دهخداشرلوک هلمس . [ ش ِ ل ُ هَُ ] (اِخ ) شرلوک هلمز. قهرمان رمانهای پلیسی به قلم دویل و او نمونه ای است از کارآگاهی بسیار زیرک و باهوش . (از فرهنگ فارسی معین ).
متلمسلغتنامه دهخدامتلمس . [ م ُ ت َ ل َم ْ م ِ ] (اِخ ) لقب جریربن عبدالمسیح شاعر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صحیفةالمتلمس ، مثل است در عرب و اصل آن «أشأم من صحیفةالمتلمس » است . رجوع به «جریربن عبدالعزیز» شود.