لمحلغتنامه دهخدالمح . [ ل َ ] (ع ص ، اِ) امربارز و آشکار. یقال : لارینک لمحاً باصراً؛ ای امراً واضحاً. (منتهی الارب ). || (اِمص ) چشم زد.- لمح ٌ باصر ؛ نگاه تیز.- لمح ِ بصر ؛ چ
لمحلغتنامه دهخدالمح .[ ل َ ] (ع مص ) نگریستن . (دهار) (زوزنی ) (تاج الصادر). نگریستن و دیدن به نگاه خفی و پنهان . (منتهی الارب ). دیدن به نظر سبک . (منتخب اللغات ). لمذ. (منتهی
لمهلغتنامه دهخدالمه . [ل َ م َ / م ِ ] (ترکی ، پسوند) کلمه ٔ ترکی است و چون مزید مؤخری در بعض کلمات ترکی مستعمل در فارسی درآید. مزید مؤخری است در کلمات مأخوذه از ترکی و مجمو
لمهلغتنامه دهخدالمه . [ ل ُم ْ م َ ] (ع ص ، اِ) یار سفر. || مونس . غمخوار (واحد و جمع در وی یکسان است ). (منتهی الارب ).
لَمْحِفرهنگ واژگان قرآننظر کردن فوري و به عجله (لمح بصر یعنی چشم برهم زدن، که آن را خطف البصر نيز ميگويند )
لمحةدیکشنری عربی به فارسیبرانداز , برانداز کردن , نگاه , نگاه مختصر , نظراجمالي , مرور , نگاه مختصرکردن , نظر اجمالي کردن , اشاره کردن ورد شدن برق زدن , خراشيدن , به يک نظر ديدن , نگاه
لمحهفرهنگ فارسی عمید / قربان‌زاده۱. لحظه؛ دم؛ زمان کوتاه.۲. [قدیمی] یک‌بار نگریستن.۳. [قدیمی] باشتاب به چیزی نظر کردن.
لَمْحِفرهنگ واژگان قرآننظر کردن فوري و به عجله (لمح بصر یعنی چشم برهم زدن، که آن را خطف البصر نيز ميگويند )
لمحانلغتنامه دهخدالمحان . [ ل َ م َ ] (ع مص ) نگریستن . (تاج المصادر). لمح . (منتهی الارب ). و رجوع به لمح شود.
لمحةلغتنامه دهخدالمحة. [ ل َ ح َ ] (ع اِ) اسم است از لمح . ج ، لمحات ، ملامح . سفکة. (منتهی الارب ). زمانه ٔ اندک که به مقدار قلیل باشد. (غیاث ). چشم زد : دیگر خصلت از خصال حمید