گندیدهلغتنامه دهخداگندیده . [ گ َ دی دَ / دِ ] (ن مف ) گنده . بدبو. متعفن . مسنون . فَرْغَند. بوناک . بویناک : دیگر روز روی او آماس کرد و آب گندیده از گوش و بینی او جاری شد. (قصص
لق شدنلغتنامه دهخدالق شدن . [ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) جنبان شدن چیزی که استواری آن ضرورت دارد.- لق شدن کمر ؛ خون از زن بیش از عادت دفع شدن و غیره .- لق شدن یا بودن تخم مرغ ؛ به ع
لق و دقلغتنامه دهخدالق و دق . [ ل َق ْ ق ُ دَق ق / دَ ] (ص مرکب ، از اتباع ) زمین هموار و سخت که گیاه و درخت نداشته باشدو این در اصل لغ و دغ به غین معجمه بوده . (غیاث ).
لق و لوقلغتنامه دهخدالق و لوق . [ ل َق ْ ق ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) لغ و لوغ . لغ و پغ: فقط چند تا دندان لق و لوق برای من مانده است . و رجوع به لق شود.
لقولغتنامه دهخدالقو. [ ل َق ْوْ] (ع مص ) لقوه زده گردیدن . || لقوه زده گردانیدن . (منتهی الارب ). معلول به علت لقوه گردانیدن .