لعابلغتنامه دهخدالعاب . [ ل ُ ] (ع اِ) آب دهن که روان باشد. یقال : تکلم حتی سال لعابه . بفج . برغ . (منتهی الارب ). خیو. خدو. ریق . بزاق . بصاق . غلیز. آب دهان را لعاب گویند. (ذ
میناواژهنامه آزادزیبا عفت رعنا 1-آبگینه - شیشه شراب _ پیاله 2- لعاب آبی رنگ که با آن نقره و طلا را نقاشی می کنند 3- لایه بیرونی دندان 4- نام پرنده ای زیبا 5- کیمیا 6- نام قلعه ا
کپسولفرهنگ انتشارات معین(کَ) [ فر. ] (اِ.) 1 - غشا یا پوشش یا ساختار دیگری که بافت یا اندامی را دربر - می گیرد. 2 - پوشش لعاب مانندی معمولاً از جنس پلی ساکارید که لایه ای محافظ به دور
کاشیفرهنگ انتشارات معین1 - (اِ.) کاچی ، آجر لعاب دار ساده یا نقاشی شده . 2 - (ص نسب .) اهل شهر کاشان .