لشخرهلغتنامه دهخدالشخره . [ ل َ خ َ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان ، شهرستان بوشهر، واقع در 113 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 2500گزی راه فرعی لار به گله دار. جلگه ، گرم
لشخرهلغتنامه دهخدالشخره . [ ل َ خ َ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان ، شهرستان بوشهر، واقع در 113 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 2500گزی راه فرعی لار به گله دار. جلگه ، گرم
شخشاخلغتنامه دهخداشخشاخ . [ ش َ ] (ع ص ) یقال : انه لشخشاخ بالبول ؛ یعنی بلندکننده و دوراندازنده ٔ کمیز است . (منتهی الارب ).
صربعرلغتنامه دهخداصربعر. [ ص ُ ؟ ] (اِخ ) لقب پدر صردر شاعر معروف است . ابن خَلّکان گوید: لان اباه کان یلقب صربعر، لشحه . و معنی لغوی کلمه جمعکننده ٔ بعرور (پشکل ) است .
کرکسلغتنامه دهخداکرکس . [ ک َ ک َ ] (اِ) کرگس . مرغ مردارخوار که دژکاک و به تازی نسر گویند. (ناظم الاطباء). مرغ مردارخوار باشد و به عربی نسر گویند. (برهان ). مردارخوار. لاشخور.
ضروریلغتنامه دهخداضروری . [ ض َ ری ی / ری ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به ضرور. لابد. لابُدّمنه . ناچار. ناگزیر.لاعلاج . بایسته . دربایست . بایا. اندربای : چو نتوان به افلاک دست آختن