لخلغتنامه دهخدالخ . [ ل َ خِن ْ ] (ع ص ) (بعیرٌ...)، شتر که یک زانوی آن از دیگری بزرگتر باشد. (منتهی الارب ).
لخلغتنامه دهخدالخ . [ ل َخ خ ] (ع مص ) سخن سربسته و مشتبه گفتن . || رسیدن به کوه و برآمدن بر آن . || میل کردن در حفر و کج و مائل کندن . || خوشبویی آلودن . || بسیاراشک شدن چشم
لخلغتنامه دهخدالخ . [ ل ُ ] (اِ) کزنفون مورخ (از لشکریان کورش ) قسمتی را که دارای 24 نفر یا کمتر بوده لُخ یا لُخاژ مینامد. این دو لفظ یونانی است . (ایران باستان ج 1 ص 351).
goدیکشنری انگلیسی به فارسیبرو، سیر، رفتن، راه رفتن، شدن، گشتن، رهسپار شدن، روانه ساختن، کار کردن، رواج داشتن، تمام شدن، روی دادن، بران بودن، در صدد بودن، راهی شدن، سیر کردن، پا زدن، گذشت
لخاژلغتنامه دهخدالخاژ. [ ل ُ ] (اِ) لفظی یونانی و اصطلاحی لشکری است به معنی لُخ ، یعنی قسمتی از لشکریان که دارای 24 تن یا کمتر بوده است . (ایران باستان چ 1 ج 1 ص 351). || صاحب م
لخفلدلغتنامه دهخدالخفلد. [ ل ِ ف ِ ] (اِخ ) نام دشت وسیع و پهناوری است که در باویر از کشور آلمان بوسیله ٔ شکافتن نهر لخ بوجود آمده است و جولانگاه مبارزان دلیر در چند جنگ عظیم واق