لحمانلغتنامه دهخدالحمان . [ ل ُ ] (ع اِ) ج ِلحم . (منتهی الارب ): قال الشیخ نجیب الدین الحبوب اسهل استمراءً و هضماً من اللحمان . (از بحر الجواهر).
لحمانلغتنامه دهخدالحمان . [ ل َ ] (اِخ ) (به معنی خوردنیها) نام شهری از یهودا (یوشع 15:4) و همان لحم است که بمسافت دو میل و نیم به جنوب بیت جبرین واقع است . (قاموس کتاب مقدس ).
لحمانیلغتنامه دهخدالحمانی . [ ل َ نی ی ] (ع ص نسبی ) از گوشت : گرده جسمی لحمانی است . (حمداﷲ مستوفی ).
لامانلغتنامه دهخدالامان . (اِ) لاف و گزاف . (برهان ). || فریب و دروغ . (غیاث ، نقل از شرح خاقانی ). || انبوهی . || بیوفائی . || مغاک . (غیاث ). || امر است به معنی بجنبان . (غیاث
لامانلغتنامه دهخدالامان . (هزوارش ، اِ) به زبان زند و پازند نان را گویند و به عربی خبز خوانند. (برهان ). مصحف لحمان ؛ هزوارش نان و نیز به معنی غذا. (دهارله ).
لحمانیلغتنامه دهخدالحمانی . [ ل َ نی ی ] (ع ص نسبی ) از گوشت : گرده جسمی لحمانی است . (حمداﷲ مستوفی ).
لحملغتنامه دهخدالحم . [ ل َ / ل َ ح َ ] (ع اِ) گوشت . ج ، لحام و الحم و لحوم و لحمان . (منتهی الارب ) : بیندازی عظام و لحم و شحمم رگ و پی همچنان و جلد مقشور. منوچهری .نفس باداس
لامانلغتنامه دهخدالامان . (هزوارش ، اِ) به زبان زند و پازند نان را گویند و به عربی خبز خوانند. (برهان ). مصحف لحمان ؛ هزوارش نان و نیز به معنی غذا. (دهارله ).
ذوبطنینلغتنامه دهخداذوبطنین . [ ب َ ن َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) عضله ٔ ذوبطنین . دو سر آن ضخیم و لحمانی و وسط آن وتریست و بروی خود منعطف شده در قسمت فوقی و طرفی و قدامی عنق قرار گر
عصبانیلغتنامه دهخداعصبانی . [ ع َ ص َ ] (ص نسبی ) منسوب به عصب ، با زیادت الف و نون برای تأکید، مثل ربانی و لحیانی و برانی و روحانی و جسمانی و صمدانی . (یادداشت مرحوم دهخدا). عصب