لحلغتنامه دهخدالح . [ ل َح ح ] (ع ص ) برچفسیده . قریب بر چفسیده . (منتهی الارب ). || مقابل کلاله . لاصق النسب . منه قولهم : فلان ابن عمی لحاً؛ ای لاصق النسب . (منتهی الارب ).
لحلغتنامه دهخدالح . [ ل َح ح ] (ع مص ) برچفسیدن . || نزدیک و ملصق گردیدن خویشی و قرابت . (منتهی الارب ).
لهدیکشنری عربی به فارسیداشتن , دارا بودن , مالک بودن , ناگزير بودن , مجبور بودن , وادار کردن , باعث انجام کاري شدن , عقيده داشتن , دانستن , خوردن , صرف کردن , گذاشتن , کردن , رسيدن به
لح لح زدنلغتنامه دهخدالح لح زدن . [ ل َ ل َ زَ دَ ] (مص مرکب ) (... از تشنگی یا گرما)، زبان بیرون کردن سگ و بتندی و به آواز دم زدن از تشنگی یا گرما و خود کلمه ٔ «لح لح » ظاهراًاسم صو
لَحْمُوْکْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی زیاد رسیده(میوه ها)، لعبوک ، فرو رفته و نرم شده ، در حال فساد و فاسد شدن ، اولین مرحله فساد در میوه ها یا غذاها را لحموک گویند.
لحاظفرهنگ انتشارات معین(لِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به گوشة چشم نگریستن . 2 - (اِمص .) نگرش ، دید، ملاحظه .
لح لح زدنلغتنامه دهخدالح لح زدن . [ ل َ ل َ زَ دَ ] (مص مرکب ) (... از تشنگی یا گرما)، زبان بیرون کردن سگ و بتندی و به آواز دم زدن از تشنگی یا گرما و خود کلمه ٔ «لح لح » ظاهراًاسم صو
لَحْمُوْکْگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی زیاد رسیده(میوه ها)، لعبوک ، فرو رفته و نرم شده ، در حال فساد و فاسد شدن ، اولین مرحله فساد در میوه ها یا غذاها را لحموک گویند.
لحظهفرهنگ انتشارات معین(لَ ظَ یا ظِ) [ ع . لحظة ] (اِ.) 1 - یک چشم به هم زدن . 2 - یک دم . ج . لحظات .