لتحلغتنامه دهخدالتح . [ ل َ ] (ع مص ) کلوخ انداختن بر اندام یا به روی کسی پس داغ دار ساختن یا کور کردن چشم وی را. || نگاه کردن به کسی . || آرمیدن با زن . || چیزی باقی نگذاشتن ن
لتحلغتنامه دهخدالتح . [ ل َ ت َ ] (ع مص ) گرسنه گردیدن . (منتهی الارب ) . گرسنه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). گرسنگی . جوع .
لتحلغتنامه دهخدالتح . [ ل َ ت ِ / ل َ ] (ع ص ) رجل لتح ؛ مردخردمند رسا در امور زیرک . لُتَحَة. (منتهی الارب ).
لطحلغتنامه دهخدالطح . [ ل َ ] (ع مص ) به شکم کف دست زدن کسی را. به کف دست بر پشت کسی زدن نرم نرم . و فی الحدیث : فجعل یلطح افخاذنا بیدیه ؛ ای یضرب الضرب اللین . (منتهی الارب ).
لطهواژهنامه آزاددر زبان عربی به معنی ماهیچه و از ریشه لطیطه می باشد همچنین این اصطلاح به صورت عامیانه برای افرادی که لکنت زبان دارند به کار می رود
لَتهگویش تهرانیپارچه کهنه،لنگه،(صحافی)یک ورق که به کتاب چسبانده میشود،نصفه،سد کوچک چوبی جلوی آب،پاره،مزرعه کوچک
لته جانلغتنامه دهخدالته جان . [ ل ُ ت ِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان کیوان ، بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در پانزده هزاروپانصدگزی جنوب خداآفرین و شانزده هزاروپانصدگزی راه شوسه ٔ اهر
لته کومهلغتنامه دهخدالته کومه . [ ل َ ت َ م َ ] (اِخ ) نام دهی به هزارجریب مازندران .(مازندران و استرآباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی ).
لته بندلغتنامه دهخدالته بند. [ ل َ ت َ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از دیههای لاریجان .(مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115).
لته پشتلغتنامه دهخدالته پشت . [ ل َ ت َ پ ُ ] (اِخ ) نام یکی از دیههای لاریجان . (مازندران و استرآباد رابینو ص 115).