لعل فاملغتنامه دهخدالعل فام . [ ل َ ] (ص مرکب ) به رنگ لعل . لعلی . سرخ : بدین چاره تا آن لب لعل فام کنیم آشنا با لب پورسام . فردوسی .چو رخ لعل شد از می لعل فام به گشتاسب هیشوی گفت
لب گزیدنلغتنامه دهخدالب گزیدن . [ ل َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) تأسف نمودن به گزیدن لب . پشیمانی یا خشم نمودن با گزیدن لب . تنبه دادن و منع کردن و خجل کردن با گزیدن لب : از آن شاه ایران
لعلیلغتنامه دهخدالعلی . [ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به لعل . || به رنگ لعل . به سرخی لعل . سرخ .همیشه باد دو دست تو تاجهان باشدیکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر. مسعودسعد.به مرز بی
شیرین لبلغتنامه دهخداشیرین لب . [ ل َ ] (ص مرکب ) شیرین زبان . فصیح و بلیغ و آنکه گفتار وی شیرین و خوش آیند باشد. (ناظم الاطباء). || نوشین لب : لب شیرین لبان را خصلتی هست که غارت می
لبفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. (زیستشناسی) کنارۀ دهان از بالا و پایین که روی دندانها را میپوشاند و جزء اندام سخنگویی است.۲. کنارۀ چیزی.۳. [مجاز] زبان یا دهان. لب برچیدن: (مصدر لازم) لب