لبلبولغتنامه دهخدالبلبو. [ ل َ ل َ ] (اِ) لبو. چغندر پخته را گویند که با کشک و سیر(؟) بخورند. (برهان ). چغندری که بپزند و در بازارها فروشند و گاهی به کشک و سیر(؟) خورند : چه برد
لبلبولغتنامه دهخدالبلبو. [ ل ُ ل ُ ] (اِ) هرزه . هرزگی : من کلاهی داشتم از لبلبو گم شد ز من در میان دفتر سلطان سلیمان یافتم .حقیقت معنی بیت فوق از جواهرالاسرار شیخ آذری معلوم شود
لبلبوفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. مغز بوداده و شیرینشدۀ هستۀ زردآلو که به عنوان آجیل مصرف میشود.۲. = لبو
لبلبلغتنامه دهخدالبلب . [ ل َ ل َ ] (ع ص ) مرد نیکویی کننده با اهل و همسایه ٔ خود. || کبش لبلب ؛ تکه ٔ بابانگ . (منتهی الارب ).
لبلبةلغتنامه دهخدالبلبة. [ل َ ل َ ب َ ] (ع مص ) نیکدلی . (منتهی الارب ). || مهربانی کردن . (دهار). مهربانی کردن بر فرزند. || مهربانی کردن و لیسیدن گوسپند بچه را پس از زاییدن . ||
لابوانلغتنامه دهخدالابوان . (اِخ ) نام جزیره ای از مالزی در شمال غربی برنئو از مغصوبات انگلیس . دارای 7000 سکنه .
لبولغتنامه دهخدالبو. [ ل َ ] (اِ) چغندر پخته . لبلبو. در زبان آشور و بابل چغندر را لپتو میخوانده اند و در آرامی لپتا و لیپتا می نامیده اند و بعید نیست که اصل لبوی فارسی همین با
مدممونتنلغتنامه دهخدامدممونتن . [م َ م َ مو ن ِ ت َ ] (هزوارش ، مص ) بر وزن لبلبوشکن ، به لغت ژند و پاژند به معنی ترسیدن و واهمه کردن و رمیدن باشد. (برهان قاطع) .
کابللغتنامه دهخداکابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در 1762 گزی فوق سطح دریا واقع در نجدی حاصلخیز
مولویلغتنامه دهخدامولوی . [ م َ / مُو ل َ ] (اِخ ) لقبی است که به جلال الدین محمد عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند. (یادداشت مؤلف ). نام او محمد و لقبش در دوران حیات خ