لامیلغتنامه دهخدالامی . (اِخ ) چاپ کننده ٔ تاریخ الیاس نصیبینی . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان ص 47).
لامیلغتنامه دهخدالامی . (اِ) (درز...) از درزهای استخوان جمجمه . درزی است بر پس سر و اندرنبشتن تازیان به حرف دال ماند و اندرحرف یونانیان بشکل لام و طبیبان آن را درز لامی گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
لامیلغتنامه دهخدالامی . (اِ) صمغ درخت هندی است خوشبوی شبیه به بویی مرکب از بوی مُرّ و مصطکی و در رنگ مابین سفیدی و زردی ، در آخر دوم گرم و خشک و مسخن و ملطف و مفتح سدد و رافع بلغم و جهت شکستگی اعضاء و ضعف عصب و امراض بارده و طلای او جهت جراحات و تحلیل ورمها و اعیا و قطع رایحه ٔ بد نافع و با آ
لامیلغتنامه دهخدالامی . (اِ) نامی است که در مصر به زوفاء رطب دهند. (ضریر انطاکی در کلمه ٔ زوفا رطب ).
صاحبمنصب رفتنیlame duckواژههای مصوب فرهنگستانمقام مسئولی که جانشین او مشخص شده است و هفتههای آخر مسئولیتش را میگذراند متـ . رفتنی
تیغه 6slide 1, lame (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ شیشهای که نمونۀ مورد مطالعۀ میکروسکوپی را بر روی آن قرار دهند
جَست تابستانهLammas shoot, Lammas growth, late-season shoot, proleptic shootواژههای مصوب فرهنگستانرشد نابهنجار جوانۀ خفته در آخر فصل براثر رطوبت بیشازحد متـ . جَست ثانویه secondary shoot
لامپلغتنامه دهخدالامپ . (فرانسوی ، اِ) قسمی چراغ که مخزنی دارد و در آن مایعی قابل احتراق چون روغن و نفت و غیره ریزند و فتیله ای در آن غوطه ور باشد و بر سر لوله ای از آبگینه دارد که شعله رااحاطه کند. لامپا. || لامپ الکتریک ، حبابی از آبگینه خالی از هوا یا محتوی گازی رقیق و سبک ، دارای سیمهای ن
لامپفرهنگ فارسی عمیدوسیلهای دارای حباب شیشهای که به کمک جریان الکتریسیته، روشنایی تولید میکند.⟨ لامپ فلوئورسان: لامپ درازی که روشنایی آن شبیه مهتاب و دارای مقداری اشعۀ ماورای بنفش و نور آن بهتر و مفیدتر از نور لامپهای معمولی و از لحاظ مصرف برق باصرفهتر است.
لامیلنگلغتنامه دهخدالامیلنگ . [ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی به سدن رستاق مازندران . (مازندران و استراباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی ). رجوع به لاملنگ شود.
لامیملغتنامه دهخدالامیم . (اِخ ) (اقوام ...) قبیله ای از اعراب که از ددان بن یقشان بوجود آمدند. (سفر پیدایش 25 : 3) (قاموس کتاب مقدس ).
لامیالغتنامه دهخدالامیا. (اِخ ) نام شهری است از تسالی . این شهر نام خود را به جنگ «لامیاک » که میان یونان و مقدونیه پس از مرگ اسکندر (323) درگرفت داده است . امروز لامیا شهری است نزدیک خلیج لامیا دارای 14700 تن سکنه است .
لامیدنلغتنامه دهخدالامیدن . [ دَ ] (مص ) نالیدن ؟ : چند لامی عمادی از غم عشق دعوی عاشقی ز بی لامی است .عمادی شهریاری .
لامیلنگلغتنامه دهخدالامیلنگ . [ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی به سدن رستاق مازندران . (مازندران و استراباد رابینو ص 125 بخش انگلیسی ). رجوع به لاملنگ شود.
لامیملغتنامه دهخدالامیم . (اِخ ) (اقوام ...) قبیله ای از اعراب که از ددان بن یقشان بوجود آمدند. (سفر پیدایش 25 : 3) (قاموس کتاب مقدس ).
لامی نوارلغتنامه دهخدالامی نوار. (فرانسوی ، اِ) نام ماشینهائی مرکب از دو استوانه ٔ فولادی که بر روی هم قرار دارند و دردو جهت مختلف به گردش درآیند و میان آنها قطعات و صفحات فلزی برای مسطح شدن و یا ورقه شدن قرار دهند.
لامیالغتنامه دهخدالامیا. (اِخ ) نام شهری است از تسالی . این شهر نام خود را به جنگ «لامیاک » که میان یونان و مقدونیه پس از مرگ اسکندر (323) درگرفت داده است . امروز لامیا شهری است نزدیک خلیج لامیا دارای 14700 تن سکنه است .
حسن علامیلغتنامه دهخداحسن علامی . [ ح َ س َن ِ ع َل ْ لا ] (اِخ ) ابن محمد سنجری هندی دهلوی صوفی .در 736 هَ . ق . درگذشت . او راست : «فوائد الفوائد». (هدیةالعارفین ج 1 ص 285). و رجوع به حسن دهلوی
پیرسلامیلغتنامه دهخداپیرسلامی . [ س َ ] (اِخ ) تیره ای از شعبه ٔ جباره ٔ ایل عرب از ایلات خمسه ٔ فارس . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
حاجی غلامیلغتنامه دهخداحاجی غلامی . [ غ ُ ] (اِخ ) همان بورکی علیا میباشد که فرسخی میانه ٔ جنوب و مغرب خشت است . (فارس نامه ٔ ناصری ).
خوش کلامیلغتنامه دهخداخوش کلامی . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ ] (حامص مرکب ) خوش سخنی . خوش گفتاری . خوب گفتاری . مقابل بدکلامی .
خیلامیلغتنامه دهخداخیلامی . [ خ َ / خی ] (ص نسبی ) منسوب به خیلام که بلده ای است از بلاد فرغانه . (از انساب سمعانی ).