لامعلغتنامه دهخدالامع. [ م ِ ] (ع ص ) تابنده . تابان .(دهار). درخشان . روشن . درفشان . رخشنده : لیک سرخی بر رُخی کولامع است بهر آن آمد که جانش قانع است . مولوی .- مثل ِ برق لامع
لامالغتنامه دهخدالاما. (اِخ ) نام کرسی بخش از ولایت باستیا در ایالت (کرس ) فرانسه . دارای 515 تن سکنه .
لامالغتنامه دهخدالاما. (اِ) نوعی از پستانداران نشخوارکننده که بالنسبه عظیم الجثه است و به آن شتر بی کوهان نیز گویند و بومی کشور پرو است .
لامالغتنامه دهخدالاما. (اِخ ) کشیش بودائی تبت . نامی که به رؤسا و پیشوایان دین بودائی که در تبت و مغلستان انتشار دارد اطلاق گردد و اینان ماناسترها و عبادتگاههای این دو کشور را
لامعةلغتنامه دهخدالامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث لامع. || (اِ) جان دانه ٔ کودک . (منتهی الارب ). یافوخ .
لامعیلغتنامه دهخدالامعی . [ م ِ ] (اِخ ) ابوالحسن بن محمد بن اسماعیل اللامعی الجرجانی الدهستانی از شعرای عهد سلطان ملکشاه سلجوقی و وزیر او نظام الملک طوسی و معاصر برهانی پدر معزّ
لامعیلغتنامه دهخدالامعی . [ م ِ ] (اِخ ) درویش محمدبن محمود متوفی به سال 988 هَ . ق . او راست رساله ای در عروض .
لامعیلغتنامه دهخدالامعی . [ م ِ ] (اِخ ) شیخ جمال اﷲ از مردم اکبرآباد هندوستان . او به روزگار بهادر شاه حکمران دهلی میزیست و به تعلیم هندوبچگان میپرداخت . دیوان وی قریب سه هزار ب
لامعیلغتنامه دهخدالامعی . [ م ِ ] (اِخ ) محمودبن عثمان بن علی نقاش برسوی . از مشاهیر شعرا و ادبای عثمانی . جدش از جانب تیمور لنگ به ماوراءالنهر منتقل شد و پس از فراگرفتن صنعت نقا
لامعةلغتنامه دهخدالامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث لامع. || (اِ) جان دانه ٔ کودک . (منتهی الارب ). یافوخ .