لامحالهلغتنامه دهخدالامحاله . [ م َ ل َ ] (ع ق مرکب ) به معنی نه تدبیر و چاره . ناچار. ناچاره . بناچار. لاجرم .ناگزیر. لابداً. لابُد. (مجدالدین ). هرآینه . باری . (در تداول عامه )
لامحاللغتنامه دهخدالامحال . [ م َ ] (از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر : تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری .رنج مبر تو که خود به خاک
لامبالاتدیکشنری عربی به فارسیبي حسي , بي عاطفگي , خون سردي , بي علا قگي , خونسردي , لا قيدي , سهل انگاري , پشت گوش فراخي
لامباليدیکشنری عربی به فارسیمهربان , خوش قلب , خوش , ادم شوخ ومهربان , مهرباني , دوستانه , نرم وملا يم , شوخ , شاددل , سهل انگار , اهمال کار , مسامحه کار , بي علا قه
لااله الاالغتنامه دهخدالااله الاا. [ اِ لا هََ اِل ْ لَل ْ لاه ] (ع جمله ٔ اسمیه ) کلمه ٔ شهادت است ؛ یعنی نیست خدائی مگر خدای . خدائی جز خدای تعالی نیست : مگر معامله ٔ لااله الااﷲدرم
عزاً بزاًلغتنامه دهخداعزاً بزاً. [ ع َزْ زَم ْ ب َزْ زَن ْ ] (ع ق مرکب )بی شک و لامحاله . (ناظم الاطباء). رجوع به عَزّ شود.
لامحاللغتنامه دهخدالامحال . [ م َ ] (از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر : تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال او را بود خدا و خداوند دستگیر. منوچهری .رنج مبر تو که خود به خاک
اقلاًلغتنامه دهخدااقلاً. [ اَ ق َل ْ لَن ْ ] (از ع ، ق )لااقل . لامحاله . دست کم . باری . (یادداشت مؤلف ). در فارسی متداول است ، ولی در عربی صحیح نیست چه تنوین بصفت تفضیلی ملحق
لابدلغتنامه دهخدالابد. [ ب ُدد ] (ع ق مرکب ) (از: «لا» + «بُد») به معنی چاره نیست . علاج نیست . (زمخشری ). لامحاله . ناچار. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لاعلاج . بی چاره