لافیلغتنامه دهخدالافی . (ص نسبی ) لافزن . که گوید و نکند. که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد. صَلف . متصلّف . مطرمذ. طرماذ. طرمذار : آمد اندر انجمن آن طفل خردآبروی مرد لافی را ببر
لافیتلغتنامه دهخدالافیت . (اِخ ) ژاک . از محاسبین فرانسه . مولد بایون (1767-1844م .). وی در انقلاب 1830 م . سهمی بسزا داشت .
لافیدنلغتنامه دهخدالافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه ف
لافیسلغتنامه دهخدالافیس . (اِخ ) نام دیوی است که در نماز وسوسه کند و به این معنی بجای حرف ثالث قاف هم به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به لاقیس شود.
لافیدنلغتنامه دهخدالافیدن . [ دَ ] (مص ) لاف زدن . سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن : سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف .اسدی .چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه ف
لافیتلغتنامه دهخدالافیت . (اِخ ) ژاک . از محاسبین فرانسه . مولد بایون (1767-1844م .). وی در انقلاب 1830 م . سهمی بسزا داشت .
لافیسلغتنامه دهخدالافیس . (اِخ ) نام دیوی است که در نماز وسوسه کند و به این معنی بجای حرف ثالث قاف هم به نظر آمده است . (برهان ) (آنندراج ). رجوع به لاقیس شود.